434_

  1. دارم فکر میکنم چرا گاهی باید رفتاری ازم سر بزند که بعدش مجبور شوم با دروغ  سر وته اش را هم بیاورم و بعد مدام نگران  لو رفتنش باشم...کاش گاهی ادمها بخاطر راستگویی شان مورد ملامت قرار نمیگرفتند...
  2. احساس تنهایی میکنم.در مجازی دوستانی داشتم که بدلیلی ازشان دوری میکنم.مدام به شبکه مجازیی سر میزنم و افراد زیادی رو میبینم که روشن اند.به تک تکشان که فکر میکنم دلیلی برای پیام دادن به هیچکدامشان ندارم.انها هم دلیلی ندارند.خیلی هایشان را با حرف تندی قبلترها از خودم رنجانده ام.با بعضی هایشان حرفی ندارم.با بعضی هم راحت نیستم.ولی دلم میخواهد کسی از آنها بهم پیام بدهد و بپرسد حالم چطور است.در دنیا واقعی هم  همینطور است،ادمها را وقتی بهشان نیاز نداریم از خودمان میرنجانیمشان.ازشان دوری میکنیم.اما گاهی بخودمان  می آییم می بینیم که چقدر تنهاییم.چقدر نیازمندیم کسی به درمان بزند و بگوید فلانی وقت داری باهم حرف بزنیم؟  چقدر دلمان برای آدمهایی که از خودمان رنجاندیم تنگ میشود.چقدر دوست داریم کسی بیاید بپرسد حالت چطور است؟
  3. الان یادم آمد که چرا نوشتن را دوست داشتم.تنهایی دلیلش بود.خیلی وقت بود فراموش کرده بودم چه دلیل مهمی برای نوشتن داشتم.
  4. چطور میشود دوستی با کسی را حفظ کرد؟ وقتی نمیتوانی همه آن چیزی را هست آنطور که هست بهش بگویی یا نشان دهی؟
  5. کارهای زیادی هست که نکرده ام.موقع مرگم بیشتر از اینکه افسوس کارهای کرده ام را بخورم.حسرت نکرده ها را میخورم.
  6. دلم تنگ است.تنگِ خودم.تنگِ خودم که نخواستم پیش همه همینی باشم که هستم.
  7. مردم چطور با این شبهای سرد و طولانی از افسردگی نمی میرند؟
  8.   ...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.