448_

بهش گفتم که یک روز برای همیشه میروم.چنان میروم که حتی رنگم را هم نبینی!

دروغ که نگفته ام! 

آدمها رفتن را بلد میشوند.دل کندن را هم .

حجم زیادی از دلگیری و دلگرفتگی در آدم جمع شود بلاخره راه رفتن را یاد میگیرد.من دلم که میگیرد میخواهم نباشم.

چنان محو شوم که هیچکس یادش نیاید که منی هم وجود داشته! 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.