446_

راستش روان من  مثلِ دیوار کج و کوله ای می ماند که باید  خراب کنم و دوباره از نو بسازم!

شوقِ هیچ چیز در من نیست.شوق هیچ کس در من نیست.شوق هیچ جا در من نیست.هیچ چیز و هیچ چیز...

کلمهِ مشتاق و انتظار و ذوق و شوق مدتهاست در وجود من خنثی ست.

اگر بگویند همین امشب میتوانم با هواپیما پروازی به دلِ کشور سوید داشته باشم ،هیجانی ترین واکنشم  ادای کلمه واقعا؟ هست و تمام.


وقتی سین با ذوق و علاقه میگوید تا فلان مدت می آید و ...از حرفهایش متعجب میشوم.میگویم آدم چطور این همه اشتیاق می تواند داشته باشد؟

وقتی فلانی برای خرید پارچه مانتویی انقدر علاقه نشان میدهد از خودم میپرسم مگر خرید مقداری پارچه  ذوق داشتن میخواهد؟

وقتی فلانی ها برای یک جشنِ عروسی تمام زورشان را میزنند که تا قبلِ رسیدنِ تاریخ عروسیی وزن کم کنند بهشان میخندم!

وقتی ...


نمیخواهم دلایل روانشناسانه این بی علاقگی ام را بگویم! قبلتر ها در پستی گفته بودم.

ولی دلم میخواهد از این خنثی بودن نجات پیدا کنم.

ذوق و شوق و علاقه و اشتیاق و انتظار دوباره برگردد در وجودم.


برای کارِ خوب اشتیاق ،برای تغییر شوق.برای دیدن شخصِ خاصی ذوق لازم است...

بدون این ها آدم تبدیل میشود به موجودِ خنثی متحرک.که امروزش با دیروز تفاوت چندانی ندارد.شخصی با شخص دیگری برایش فرق نمیکند...کار خوب با متوسط و ضعیفش برایش فرقی ندارد.



 




نظرات 1 + ارسال نظر

تنها نیستی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.