449_

زمانی فکر میکردم همیشه باید برای ماندن خیلی ها مانند کسانی که دوستشان دارم تلاش کنم.

اما حالا این فکر و عقیده را ندارم.انسان ها ماندنی نیستند.

من موظفم رفتار درستی داشته باشم.اما موظف نیستم آدمهای زندگیم را وادار به ماندن و راضی کردن به ماندن در هر حالت ممکنی بکنم.


زمانی فکر میکردم  همیشه باید راستش را بگویم.اما حالا بر این عقیده ام که مجبور نیستم راست بگویم.فقط دروغ نگویم!


زمانی عقیده داشتم برای خانواده ام بیش از حدم تلاش کنم.اما حالا میدانم اندازه وظیفه ام کافی ست.


زمانی فکر میکردم افراد خانواده نباید دور از هم باشند.حالا فکر میکنم هر انسان بالغی حق داره روزی از خانواده اش گر چه به دلیل ازدواج و تشکیل خانواده هم نباشه  ،جدا زندگی کند و یا دور



زمانی باور داشتم با محبت و مهربانی میشود آدمها را نزدیک نگه داشت.یا اگر خوبی کردم باید جبران کنند.حالا عقیده دارم من کار درست را انجام دادم.کسی قدر دانست چه خوب.ندانست هم مهم نیست.


زمانی نمیخواستم دختر نادانی بنظر برسم. اما حالا خودم به نادانی ام معترفم!


زمانی  ...

و باز هم باور هایم با مرور زمان تغییر میکنند... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.