ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه اون رنجایی که بخاطر مادرم کشیدم الان احساس میکنم بد جور روم اثر کرده.
از سن دوازده تا اواخر نوجوانیم بدترین شکنجه های روحی رو از طرف مادرم میشدم.خب نمیدونم چطوری میتونستم تحملشون کنم ولی میکردم.
اون موقع ها تلاش میکردم بهتر شم.امیدوار بودم و سعیمو میکردم.
اما الان دیگه هیچی برام مهم نیست.دیگه انگیزه ای برای تلاش کردن ندارم.امیدواری برای بهتر شدن ندارم...
دیگه ...
تو یه حالت خنثی هستم.البته احساس میکنم رفتارهام با هم همخوانی ندارن...
ازین وضع اقتصادی خرابمون هم متنفرم...