-
147_
1395/03/02 15:06
آن روز من میشوم بی خیال ترین دخترک ازبینِ بی خیالترین ِِدخترک ها! آن روز دیگر لبخند زدن به تک تک افراد خانواده ام برام چیزی تهوع آوری خواهد بود! آن روز دیگر مثلِ دیروز که پدرم بخاطر من هم که شده نرفت عروسی خدیجه،سرم را پایین نمی اندازم و با خودم نمی گویم حق داره خسته هست . بی خیال رفتن به جشن ها و دعوت ها نمیشوم! آن...
-
146_
1395/02/30 09:54
میدانی! باید از دوست داشتن و دوست داشته شدنهای خعلی زیاد ترسید!آدمی که زیادی دوستت دارد و زیادی دوستش داری ،یک روز از این همه دوست داشتن کلافه میشود و کلافه میشوی! چرا؟!چون گاهی همه بلد نیستند دوست داشتنی ها را هم به اندازه دوست بدارند ! هرچیزی که از حد بگذرد آخرش یا پشیمانی است،یا سیر شدن!یا نفرت! همینطور هم باید از...
-
145-
1395/02/28 16:34
مانده ام چه کنم! درکم فقط در حد تجربه کمم هست! و عمق این ماجرا و جدی بودنش را هنوز درک نکرده ام... میترسم...اینجا پای شوخیِ در کار نیست... اصلا چرا ! از چی به کجا دارم فرار میکنم! چی باعث میشود که به این موضوع فکر کنم و از همه مهمتر به کسی که علاقه چندانی ازش در خودم نمی بینم... نمیدانم چه کمبودهایی وادارم میکند که...
-
144-
1395/02/25 00:10
او هنوز بچه هست.وقتی نگران است.وقتی غمگین است .وقتی غصه دارد،سرش را با بازی کردن گرم میکندوشبهای غمگین بودنش زود میگیرد میخوابد. من انگار بزرگ شده ام.وقتی نگرانم.وقتی غمگینم.وقتی غصه دارم،سرم را با کار کردن گرم میکنم و شبهای غمگین بودنم تا دیر وقت بیدار میمانم. او هنوز بچه هست.بزرگترین غصه اش بلد نبودنِ مسئله های...
-
143-
1395/02/24 00:28
خواب دیدم که رفته ام مدرسه...باز من دیر رسیدم و باز پایان ساعت درسی، رفتنِ من سمت مدرسه بود... همیشه توی خوابهایم من دیر میرسم مدرسه...همیشه وقت رفتن و برگشتن از یک چیزی و کسی واهمه دارم...همیشه توی خوابهایم سر راه رفتن به مدرسه ام اتفاقاتی می افتد که باعث میشود من موقع رفتن به مدرسه و برگشتن به خانه دیر کنم......
-
142-
1395/02/23 00:53
من دلهره ها و نگرانی ها و غصه ها و حسرت ها و افسوس هایم را با کلمات و نوشتن،بالا می آورم! و عوق میزنم! برای همین است که اکثرمحتوای روزنوشت هایم مثل هم ان! آدمها باید یه جوری دلهره ها و نگرانی ها و غصه ها و حسرت ها و افسوس هایش را بالا بیاورد که دم آخر تو دلش جمع نشود و مسمومش و بعد کم کم زجر کُشش نکند! من هم بانوشتن...
-
141-
1395/02/22 00:25
برای بی مسؤولیت شدن،کافیه فقط کمی بیشتر خودخواه شوی! او پرسید آرزوهات چیه؟ برای اولین باردیدم باید جدی به این سوال جواب بدهم. توی ذهنم کلی ارزوهای کوچک و بزرگ رژه رفت ،آرزوهایی که هیچ نظم و ترتیبی برای چگونه رسیدنشان توی ذهنم نداشتم و ندارم و فقط میدانم که آرزو هایم هست و دلم میخاد به همشان برسم! از میان همه آن...
-
140-
1395/02/18 01:44
شاید هیچ چیزی مثلِ بی احترامی بهم در جمع، علاقه و عشق را از بین نبرد به گمانم! یک حرف یه حرکت بی احترامانه چه از عمد و چه غیر عمد در جمع ممکن است فرد را نسبت به طرف مقابل سرد کند و با تکرار این رفتار، علاقه کم و کمتر شود!
-
139-
1395/02/17 00:53
آدمهایی که می آیند حرف هایشان،چه خصوصی...چه عمومی...درد دل ...حرف های بیخود ...یا هر حرف دیگه ای رو تو وبلاگ هایشان مینویسند را نباید سرزنش کرد!نباید مسخره کرد!نباید فحش داد! حتی اگر نمیتوان درک کرد ،یا سر در آورد چیزی از حرفها و نوشته هایشان... آدمهایی که تو وبلاگشان حرفهای دلشان را میزنند همان هاییند که هیچ وقت...
-
138-
1395/02/16 00:05
من مینشینم و با او در مورد پختِ ماکارونی حرف میزنم! درمورد کتابخانه و کتابهایی که دوست دارم. در موردِ برادرهایم...پدرم... در مورد روز مرگی هایم... و در تمام مدتی که حرف میزنیم به این هم فکر میکنم که هر دویمان یک روز میرویم پی زندگی هایمان! او بزرگتر میشود...فهمیده تر و عاقلتر...دیدش نسبت به من هم عوض خواهد شد. حتی...
-
137-
1395/02/14 21:18
از الان باید یاد بگیرم!خیلی چیزها را! باید یاد بگیرم زیاد باهاش درد دل نکنم! که یک وقت اگر خواست با من بد تا کند،جای زخم هایم را نداند تا رویش نمک بپاشد! باید یاد بگیرم جلویش الکی خوشحال باشم و از حسرتهایم چیزی نگویم که دلش هوای یک دختربه همه چیز رسیده را نکند! باید انتظار کشیدن همراه بااسترس و ناراحتی را هم خوب تمرین...
-
136-
1395/02/14 11:00
چه ظلمی بدتر ازین که یک دختر را از دوست داشتن و انتخابِ کسی محروم کرد! چه ظلمی بدتر ازین که یک دختر را از ذهنِ همه نیست و نابودش کردو خانه نشین که مبادا نام دختر بر سرزبانها بیوفتد! که یک دختر را تا تکان میخورد وحق آزادی میخواهد متهمش کرد به هرزه بودن! که یک دختربرای خوشبخت شدنش چشم انتظار آمدن یک مرد با اسب سفید...
-
135-
1395/02/13 01:25
من برای دوست داشته شدنم باج نمیدهم... تا زمانی که مرا همینی که هستم دوست نداری،همانی که میخواهی نمیشوم! **حرف زدن در مورد یک مکالمه ...یه اتفاق شنیده شده از دهان مردم خعلی زوده! اما ازامشب دعا میکنم مصلحتم او باشد... از تغییر کردن میترسم... از عوض شدن...از... اما خدا ...گفتم خدا! خدا هنوز هست! خدایا!بازم باش حتی...
-
134-
1395/02/12 03:06
میدانی! همیشه وقتی همه چیز خوب است.وقتی یک نفر مرا زیادی دوست دارد.وقتی یک روز کامل شاد بود ه ام.وقتی یک نفر و چند نفر همزمان به من توجه زیادی میکنند!... وقتی همه چیز بر وفق مراد ِ من است! احساس بدی بهم دست میدهد! احساس میکنم یک جای کار می لنگد! احساس میکنم ان خوشی حق من نیست! احساس میکنم آن کس من را اشتباهی دوست...
-
133-
1395/02/09 00:55
پرستار عزیز! اینکه شما تحصیل کرده اید!متشخصین! و...شکی نیست وبرمنکرش لعنت! اما من امشب فهمیدم که شما با بیمارها،مثل مامانهایی رفتارمیکنی که اگر بچه ی ساکت وگوش به فرمانی باشد،بیشتردوستش خواهد داشت! و به بچه ی شر و شیطون و نغ نغو اهمیتی نمیدهد! با مادر من هم مثل بچه ی شر وشیطون رفتار کردین! اما کاش قبل پرستارشدن کمی در...
-
132-
1395/02/08 17:55
من یک دخترک بی باک و نترس و شجاع بودم! من در سنِ پایین بلد بودم چطور ازخودم مواظبت کنم.چطور جواب نگاه ها و حرف های بد را بدهم! یادم نرفته در کودکی درسنِ5سالگیم چطور از دید آن پسرشرهمسایه سرکوچه مان در میرفتم و هروقت اورا می دیدم پا به فرارگذاشته و احساس خطرمیکردم! هنوز یادم نرفته که وقتی 8سالم بود و رفته بودم سوپر...
-
131-
1395/02/07 01:56
امشب خعلی خسته ام! از ساعت 4بعدازظهر مشغول غذا پختن و اینجور چیزا برای دعوت از فلانی ها بودم... دلم به حالِ تنهایی خودم سوخت! و آدمهایی که ته دلشان سیاه اند!و وقتی میبینیمتم لبخند میزنن! آدمایی که به زور تن به این رابطه های فامیلی میدهند!، آدمایی که توانشان را داشتند اگر...سرم را میکندن و ...! مادرم گفت که فلانی وقتی...
-
130-
1395/02/06 01:26
باید یک پسر میبود که نگرانم میشد! غصه بزرگ نشدن و قد نکشیدنم را میخورد.باید یکی میبود که دلم بهش گرم بودبرای آینده ام ...یکی که به خاطرش وزن کم میکردم! که باهم خرید میرفتیم و پول خریدهایم،هرچه قدرم زیاد !حساب میکرد با لبخند! یکی میبود که بهم میگفت:هی دختر! تا کی میخای مثل پیرزنها،غصه این و آن را بخوری! یکی میبود که...
-
129-
1395/02/06 01:09
نه اینکه دخترِ دم دمی مزاجی باشما!نه ! فقط خعلی زود اشکم دمه مشکمه!! قبلترها از تنهایی میترسیدم! خعلی هم! برای همین سرم را با کار کردن گرم میکردم! ولی الان انگار تنهایی برایم دوست داشتنی تره!! فکر میکردم آدمها را همانجور که هستن دوست دارم!ولی اشتباه میکردم! من چطور میتوانم آدمهای دیگر را هر جوررررر که هستن،حتی بی...
-
128-
1395/02/05 00:35
من دخترکی هستم که هیچکس عاشق من نمیشود! این را امروز فهمیدم.من بلد نیستم ناز کنم!و عشوه بروم!و چشمو و ابرو کچ کنم! من نمیتوانم به خودم اجازه بدهم که صدایم را نازک کنم و باپسری بگو و بخندم راه بیندازم! من بلدنیستم جواب متلکهای پسرها را بدهم و ادای دخترک های شیطون و شاد و خندان را دربیاورم! و حتی بلدنیستم ادای دخترکهای...
-
127-
1395/02/04 00:30
حسِ شنواییم کم شده است! صدای آهسته را پچ پچ میشنوم!هرچه سعی میکنم و گوشم را تیز...نمیتوانم درست بشنوم! شاید مشکل از حسِ شنواییم نیست!شاید بخاطرِ بی دقتی ام و یا پرت بودنم تو دنیای هپروتی است که آنجا هم مثلِ حالِ این روزهایم درحالت سکون وخالی از هرچه و فریاد و خواستنِ همه چی و هیچی! قرار دارد!
-
126
1395/02/04 00:19
من باید سالها بعد برم و شوهر کنم! قبل عروسیمِ شراط بذارم که لباس عروسیم باید بالای یک میلیون خرج بر دارد! مخارج آرایشگاه هم باید بالای یک میلیون بشود چونکه میخواهم خودم را یک عروسک کامل بگردانم!!آنقدر که بعدِروز عروسیم کسی نشناسدم که من همون عروسه ام!! بعدِ عروسی ام هم باید یاد بگیریم که از شوهرم همه چیز بخواهم!اگر به...
-
125-
1395/02/03 10:19
آمدنِ پسرخاله بعدِچند سال،استرس ندارد دیدنش! تنها این موضوع که یک زمانی تو را برایش خواستگاری کرده و جواب "نه "شنیده و الان که آمده بعدِ چندسال با یک پسرکوچولو و زن! استرس آور و کمی ترس آوراست! دیدن زنش که بهتراز توعه! و چشم تو چشم شدنت باپسرخاله ات! به گمانم جای خوشحال ی اش فقط اینجاست که 18سال بزرگتر بوداز...
-
124-
1395/02/03 00:13
پناه برخدا! از شرّ ِ آدمهای"چرب زبان" ولی "با دلِ سیاه" ...!
-
123-
1395/02/02 17:02
به پیرزن های سال1495هجری شمسی فکر کردم! به گمانم پیرزنهای1495 لبخند هایشان دلنشین نخواهد بود! ته ِنگاهشان مهربان نباشد! پیراهن های بلندِ گل گلیِ با رنگ های تیره نمی پوشند! و روسری سه گوشه به سر ندارند و زیر گلویش آن را با سنجاقک گره نمیزند! پیرزنهای صدسالِ بعد،کفش های تقی تقی به پا دارند! آنها رژیم غذاییِ سبزیجات...
-
122-
1395/02/02 00:32
اومدم یه پست برای روز پدر بنویسم: "ولادت حضرت علی(ع) و روز پدر و مرد مبارک" یکبار داشتم با دخترا چت میکردم که یکی از دخترا گفت همه خواهراش مثلِ خودش دانشگاه رفته چون پدرش روی درس خواندنشون تأکید داشته...و بعد از داشته های دیگه اش گفت. من بلد نیستم حسادت کنم! ولی یه بغض تو گلوم قلمبه شد ! شاید توی دلم پدرم را...
-
121-
1395/02/01 00:19
بعضی وقتها،داری فکر میکنی که خعلی آدم باشعور هستی! درست درهمان لحظه ای که داری فکر میکنی خعلی ادم باشعوری هستی،یه حرفی،یه حرکتی و بلخره یه کاری میکنی که دقیقا ازنوع بیشعوریه! جای بدش اینجاست که همان لحظه متوجه نبودی و بعدا متوجه شدی... بیایم خودرا آدم ""کامل باشعور""ی ندانم!!بیشعوری خطایی ست که دمِ...
-
120-
1395/01/31 00:08
من فهمیدم دلیل اینکه چرا چند روز بدون نت کلافه میشوم!؟ نه اینکه معتاد باشم نه! دلیلش تنهایی است.باز نه ازآن تنهایی هایی که مربوط به نداشتنِ دوست پسراست!نه!(آخر وقتی کسی میگوید،تنهاست.ذهن خعلیها میرود سمت نداشتنِ دوست ِ غیر همجنس و باخودش میگوید:آخی!طفلی دوس پسل نداله!!) ازآن تنهایی هایی که کسی نیست باهاش دو کلام گپ...
-
119-
1395/01/29 00:03
بزرگترین ظلم ها را مردان درحق زنان نکردند! بلکه زنان درحق زنان کردند! پیر زن خرفت ! برای پسر زشت و بیشعورش!(بیشعوریش هم مقصر همین زن،یعنی پیرزن خرفت که مادرشه هست!) دختری را خاستگاری کرد که 18سال داشت،و پسر زشت هم 35سال، حال پیرزن توقع داشت از دختر که همه ارزوهایش را گور کند زیر خاک و شود یک زن کاااااملا مطیع! و من...
-
118-
1395/01/28 00:38
با خ داشتم چت میکردم.گفت که اونجا بچه هاشون خعلی زود بزرگ میشن و اون با قدِ160 و سنِ22نصف دخترهای 13ساله شونم نیست!! بعد من نوشتم فکرشو بکن!نسلِ بعدی اونقدر بزرگِ بزرگ میشن که من ازهمین الان میزارم اسمشون رو"غول"! و ما میشیم برای اونا "کوتوله های افسانه ای"! رفته بودیم جایی و چون صاحب خانه نبود،تو...