-
362_
1396/04/21 06:32
دیروز تو تلگرام اطلاعیه ای دیدم از یه تظاهرات دسته جمعی که به نبود و اخراج اتباع مثل ما در یزد مربوط میشد. و بعد چقدر احساس کردم که تمام خوبی های ایرانی های اطرافم تظاهره. و من چقدر خیلی ها رو دوست داشتم...چقدر ساده لوحانه...چقدرصادقانه...
-
361_
1396/04/21 06:27
ذهن بیمارش،دنیای درون ام را تنگ کرده... دنیا بزرگه...اما وقتی ذهن انسان بسته باشه بزرگی دنیا هیچه. هفت میلیارد و خرده ای انسان روی این دنیای بزرگ زندگی میکند...هفت میلیارد... و من چقدر تنهام. کاش نبود...کاش اوی بیمار نبود.
-
360_
1396/04/18 01:13
به نون. میگم: تو از دردهای اقتصادیت و محدودیتت چسبیده ای به درد عاطفی... به خودم نگاه میکنم! خودم از همه مشکلات روزه مره زندگی،به کدام یک از دردهای رایج این سنین چسبیده ام؟ نمیدانم! فقط این را خوب میدانم: دلخوشی عاطفی، مهمترین سلاح دوام یک خانمه! ...
-
359_
1396/04/14 22:23
از کی نوشتن را رها کرده ام و چسبیده ام به بیان کلمات با صدایی که از ته حلقم بیرون می آید و تبدیل به صدا میشود؟ ننوشتن ناجور بیرونگرایم کرده... و تنها! همینقدر که نمیتوانی حرف بزنی بدون نگرانی ... یعنی تنهایی.
-
358_
1396/04/14 22:19
هنوز یاد نگرفتم که نباید همه چیز را به همه کس بگم. این حجم ساده لوحی نگرانم میکند.
-
357_
1396/04/12 23:12
در کجای دنیا،به کی بخاطر صداقتش پاداش میدن؟...!
-
356_
1396/04/08 21:00
به داداش ع. گفتم : نکنه خداناکرده برادر بزرگه معتاد شه! گفت: نه نمیشه! پرسیدم: چطور!؟ جواب داد: معتاد شدن هم عرضه میخواهد حتی!
-
355_
1396/04/04 19:42
تمام سعیم را کردم...گاهی در توان ادم نیست همه چیز را ایده آل پیش ببرد...نه.همیشه نمیشود همه چیز را ایده آل پیش برد... .
-
353_
1396/03/31 17:30
بعداز بزرگترین چیز مرگ آور برای من که ندانستن بود،اکنون ``ترس`` است. ترسی که درمن است منو به انزوا میخواندم... یا باید مغلوبش شوم یا باید مغلوبش کنم. آه! هر دو بهایی دارد که باید بپردازم.
-
352_
1396/03/29 22:51
یک وقتهایی وقتی نمیشود که بشود...وقتی مدام زور میزنی که بشود...مدام میدوی که بشود و نمیشود... دست از کار باید کشید.دست از تمنا کردن و دست و پا زدن... به عقب برگشت و عمق نیت هایی که داشتی را بسنجی. زانو بزنی و بگویی:خدایا! میدانم که همیشه نیتهایم درست نبوده.میدانم که گاهی سر خودم کلاه گذاشتم . میدانم که میدانی اکنون چه...
-
351_
1396/03/28 23:41
گفت،من هیچوقت عاشق هیچکس نبوده ام.همیشه ادمها را بخاطر چیزی که به من میبخشیدند دوست داشتم نه بدلیل اینکه ادم اند و دوست داشتن لازمه انسانیت.عاشق هیچکس نبوده ام اما تا دلت بخواهد توهم عاشق بودنمند،داشتم؛درحالیکه هیچوقت اینطور نبوده.گفت که توهم دوست داشته شدن ازش ادم تعفن اوری خواهد ساخت و سعی دارد که تغییر کند.میخواهد...
-
350_
1396/03/27 17:04
پیرمردِسرهنگ ِبازنشسته ی چرخ ساز گفت که چهار سال از درسش را در افغانستان پنجاه سال پیش خوانده است... پنجاه سال قبل افغانستان را تصور کردم،بعد هی دلم سوخت...هی دلم سوخت...هی دلم سوخت...و گدازههای آتش تبدیل به اشک و از چشمانم خارج شد!
-
349_
1396/03/24 21:47
بعد دو ماه همکلاسی بودن با لیلا،امروز در راه برگشت به خانه هایمان،گفت که مطلقه است! تمام این دو ماه فکر کرده بودم که دختر دم بختی ست که دیر یا زود میرود سر خانه و زندگیش. اما امروز با حرفهایش متعجبم کرد و متاسفم. یک بار یک رمان ایرانی خوانده بودم،زنی شوهر بد دهن و دست بزنی داشت... داستان زندگی لیلای همکلاسی من...همه...
-
348_
1396/03/23 04:41
شوهر چیز خوبی ست! او انقدر آزادی پیدا کرده که میتواند در روز چهار پنج کلاس برود...اینقدر ازادی که چادر را کنار بگذارد...آنقدرپول که میتواند هی خرج کند...آنقدر ازاد که شلوارک و تاپ بپوشد داخل خانه اش...اینقدر ازاد که موهایش را به دلخواه رنگ کند...اینقدر ازاد که تا غروب به خانه برنگردد... برای آزادی هم که شده شوهر...
-
347_
1396/03/21 20:29
من نوزده سالمه! روانشناسا میگویند در این سن طبیعی ست گاهی احساس دوست داشتن. اما من دوست داشتنی که پایانش در پیری نباشد را نمی پسندم. برای همین برای هر دوست داشتنی که میدانم اخرش به پیری ام نمیرسد ،اندکی اشک می ریزم و بعد فراموشش میکنم.
-
346_
1396/03/20 01:55
امروز نون. بهم گفت که فلانی ها در موردم گفته اند که قبلاً دختر خوبی بودم.باحجاب تر بودم و فلان و ... یادم رفته بود در میان چه ادمهایی زندگی میکنم... یادم رفته خودم نباشم.عقایدمو به زبان نیارم. یادم رفته بود باید همرنگ این گرگای گوسفند نما باشم... یادم رفته بود...
-
345_
1396/03/16 23:20
آدم گند اخلاقی شده ام! برادری خیلی وقت پیش بهم یاد اوری کرده بود که دارم مثلِ میم. میشوم.و من انکار کرده بودم.انکار که نه.مخالفت حتی. حوصله هیچ آدمی، به عنوان ``فامیل `` را ندارم. وقتی می ایند خانمان کلافه میشوم.دوست دارم تو سوراخی بخزم و دنیای تنهایی اطرافم را حفظ کنم.بعد هایش از اینکه چرا از هیچ حمایت اجتماعی بر...
-
344_
1396/03/14 00:57
به برادری گفتم که دو چرخه را میبرم تو کوچه و دو چرخه سواری میکنم بعد انتظار داشتم که مثل همیشه مخالفت کند و چند حرفی هم بارم. اما گفت:برو! هر که هرچه بهت گفت بهم بگو بیام خودم حسابشو برسم! منو این همه خوشبختی! محاله.
-
343_
1396/03/14 00:53
وقتی صاد ازمن پرسید که دوست داری شوهر آینده ات چه جوری باشد!؟در جوابش گفتم: مثلِ خودم باشد،فقط کمی بیشتر فهمیده باشد! در حالیکه داشت با وسایل اتاق دوازده متری اش ور میرفت،گفت که پسر دایی ام را قبول کن... پرسیدم پسر دایی ات کیه؟ گفت که همان که مدام از تو می نالد سین را میگویم... من پاهایم را دراز تر کردم.خودم را بیشتر...
-
342_
1396/03/13 00:31
برای فاجعه عظیم بشریت درکابل متاسفم... متاسفم. متاسفم.متاسفم...
-
341_بهار را عاشقم
1396/03/12 10:30
بهار،همیشه به تندی رعد تمام میشود! همه بهار های زندگیم فصل بهار از فصلهای دیگر زودتر میگذشت. هر چقدر هم که غصه و اندوه داشت،هرچه قدرم که افسردگی داشت،هر چقدرم روزهایی که گاهی سخت میگذشت...اما زودتر از روزِ فصلهای دیگر تمام میشد.انگار که بهار بجای نودسه روز به تمامی سی روزه! شاید دلیل این زود گذری از نظر من،علاقه من...
-
340_
1396/03/11 01:08
فکر میکردم من آنقدر ها هم غرور دخترانه ندارم. اما اشتباه میکردم. خوب که فکرکردم. وقتی سین. چیزی گفت که به غرور دخترانه ام برخورد،برای همیشه کنارش گذاشتم. وقتی ی. حرفی زد که به غرور دخترانه ام برخورد،تا به الان باهاش حرف نزده ام. وقتی صاد،کنایه ای زد که به غرور دخترانه ام برخورد.نادیده اش گرفتم... وقتی زن حاج غ چیزی...
-
339_
1396/03/09 00:34
هیچکس ماندن را برایم معنی نکرد من رفتن را دیدم...
-
338_خوشحالی ابدی باید باشد در دیداری...
1396/03/08 05:36
دارم اول صبحی به این فکر میکنم آخرین باری که از دیدن کسی خیلی خوش حال شدم کی بود؟! باید ادمی باشد که خوشحالی دیدنش،کاذب نباشد.
-
337_
1396/03/07 13:13
دیروز که داشتم از کنار درب دیوار حیاطی که کلی درخت داشت،رد میشدم.دلم حیاطی خواست با کلی درخت.درخت انگور،انجیر،انار،توت... خدا رو چه دیده ام!؟ شاید یک روزی آنقدر پولدار شوم که خانه ای ویلایی بسازم که حیاطش پر باشد از درخت. درخت انگور،انجیر،انار،توت...
-
336_
1396/03/06 04:02
چند ساعت پیش از خودم پرسیدم: چرا کاری رو که من شروع میکنم،پایان خوبی نداره!؟
-
335_
1396/03/05 23:26
مرضی به مرض هایم اضافه گشته! باید مدام در حال انجام کاری باشم.اینکه ثانیه ای ،دقیقه ای،ساعتی یک گوشه بدون هیچکاری بمانم برام سخته. در حالت دراز کشیدن هم باید کاری انجام دهم.کتابی بخوانم.با گوشی ور برم.ادامسی بجوم و فرتی هی بادش کنم و بترکانم! کاری نبود... انگشتانم را بشمارم!
-
334_شاید خدا سر جایش برگردد...!
1396/02/31 22:38
گوشی ام نیست.برق نداشتیم.گذاشتم خانه فلانی ها که شارژ شود. و فلانی ها رفته اند و در خانه نیستن... چیزی انگار از وجودم کنده شده است... اه! کسی چه میفهمد آدم تنهایی را که رفیق و همدمش یک گوشی هست! بدون گوشی ام وقتی غمگینم ،غم سنگین تره! وقتی در این حجم تنهام،تنهاترم! وقتی نگرانم،نگران ترم!... یادم نمیرود ان شبهای تنهایی...
-
333_
1396/02/30 22:45
همیشه چیزی برای آدمها هست که بهشون دل ببندد. خوب که فکر میکنم توی زندگی ام دلبسته هیچ آدمی نیستم.حتی پدرم. پدری که همه همه ی زندگیمه. البته مادرم میگوید در یک سالگی ام دلبستگی زیادی به دختر عمو ام داشته بودم.آنقدر شدید که وقتی از او جدا شدیم ...مدتها بیمار شدم. اما وابسته خیلی چیزهام. یکی اش گوشیمه.و دومی اینجا.این...
-
332_
1396/02/30 20:13
به پدری میگم: خوشبحالت که به این اعتقاد داری که هرکسی روزی خودش رو میخورد و خدا روزی دهنده هست و خیالت هم راحته.من اعتقادم کمه و مدام نگرانم... مدتی هست که مدام نگرانم.پشتم به هیچ جا و هیچ کس گرم نیست. مدتیه که مدام دلهره دارم.از چیزی میترسم.احساس میکنم روی یک تار باریک و یا یک چیز شکننده ایستاده ام که هر آن ممکنه زیر...