112-

من اگر یک روزی از روزهای عمرم حتی مدرس زبان،معلم و ...بشوم که تسلط کامل داشته باشم به زبان انگلیسی و...

هیچوقت هیچوقت درخداحافظی هایم از کلمه"بای"استفاده نمیکنم!

از این کلمه متنفرم.یه سردی خاصی توش هست!!یه حالت مزخرفی درچهره ی کسی که این کلمه رو هنگام جدایی به کارمیبره تو ذهنم میاد!!

اصلا استفاده از کلمه های بیگانه در زبان فارسی احمقانه است!مگر در موارد خاص!

ولی لزومی نمیبینم که کلمه "بای"رو در زبان فارسی ومکالمه های فارسی بکارببریم!!







+مے دانے...!

بعضے حرفها  را باید مے گفتم!

یا مے نوشتمش!

یا حتی فریاد مے زدمش!

اما!

نباید قورتش میدادم!

که بیخ گلویم گیر کند!

که قلمبه شود وخفه ام کند!

که تبدیل به "بغض"ِ همیشگے شود!

بعضے حرفها...

مثلِ:"دوستت دارم"هایے که هرگز به تو نخواهم گفت...!!


111-

+امروز ازاینکه یک خاریجی نمیاد عاشق من بشه و بعد منو ببره خارج!!

کلی غصه خوردم!


+خدیجه عزیز!

امروز ازینکه دوباره دیدمت خوشحال شدم.امیدوارم فکرنکرده باشی  چقدر دخترساده لوحیم!وقتی در مورد مادرم حرف زدم،فقط میخواستم بفهمانم به مادرت  وقتی برای تسلیت هردو بار نیامده نزد پدر ومادرت،فقط برای این است که کلا جای نمیرود!

وقتی داشتم لقمه نان بربری را درپارک تند تند در دهانم میذاشتم و میخوردم و هم زمان جواب شمارا هم میدادم!لطفا بر بی ادبی ام حساب نکنین و فرض نبرین!

باورکن!گرسنه ام بود!!

امروز به چهره ات دقت کردم!تو هم با آن خوشگلی ات بر دردمن گرفتارشدی!توهم جوش درآورده بودی درسن بیست وچند سالگی ات!

دوست قدیمی مغرورم!

برای برادرت متأسفم!بینِ خودمان بماند!من در10سالگی ام با برادرت بیشتر از هرپسردیگری راحت تربودم! 

آخرین باری که کامل دیدمش در12سالگی ام بود.داشت از خیابان رد میشد.همدیگر را دیدیم.من لبخند زدم بهش.یک لبخند گنده! و آخرین لبخندم بهش بودانگار!

بین خودمان باشد!همیشه دوست داشتم مادری مثل مادرتو داشته باشم!

بینِ خودمان بماند!حتی دوست داشتم مثل خودت باشم،وقتی چن سال پیش دیدمت که با چه وقاری چادر ساده سر کرده ای و سمت دبیرستانت میروی!!

خدیجه عزیز!

یادت هست!من در درس باهوش تربودم!

یادت هست که به من گفتی میخوای یه رازی را بگی.سرت را جلوی گوشم آوردی و آهسته گفتی که برادرت عاشق دختر دایی ات هست و میگه که بزرگتر شدم میرم خاستگاریش!

به من گفتی هیچوقت به کسی نگم یادت هست؟

ومن تا به امروز به هیچکس نگفتم!به گمانم باید به رازداری من ایمان بیاوری!دوست مغرورقدیمی ام!

یادت هست برادرت چندتا بستنی آورد و باخنده باهم خوردیم و بعدش گفت که پول بستنی ها را پیدا کرده از خیابان!!

یادت هست که مادرت درمورد مادرم گفت که خعلی بدبین است و بهتر است زیاد اصرارنکنی که من در مدرسه ای ثبت نام کنم که تو هم باشی!

یادت هست سرساعت1باهم قالی بافتن را تعطیل میکردیم و میرفتیم سریال امپراطور دریا را میدیدیم!

یادت هست!آنروز سر نمازهامون چقدر رررر باهم خندیدیم!اصلا نفهمیدیم چطور نمازمان روخواندیم!

یادت هست بعد نزدیک یک ماه،مادرم دیگرنگذاشت بیایم خانه ات؟

و فرداش برادرت آمدوگفت که بروم قالی ببافم  ومن درحالی که بدون روسری با آن موهای فرفری. جارو دستم بود  به دروغ بهش گفتم  که پدرم اجازه نمیدهد درحالیکه مادرم اجازه نداده بود و خودت و مادرت هم میدانستین!

یادت هست بعدها باهم دعوا کردیم! ...

البته که یادت نیست!

آخر ازآن زمان 8سال میگذرد!هیچکس جزمن باخاطراتش زندگی نکرده که دقیقه به دقیقه آن سالها را یادش بماند!

دوست قدیمی مغرورم!برای برادرت دعا میکنم!که خوب شود.که بعدش برود خاستگاری دختر دایی ات!.که تو هم بار دیگر که منو دیدی لبخند گنده ای بزنی.

که من بار دیگر بعدمدتها برادرت را که درخیابان دیدم و شناختم لبخنده گنده ای بهش بزنم!

خدیجه عزیز!ازینکه امروزدوباره دیدمت خوشحال شدم!


+ترجیح میدم تنهاباشم!

خعلی تنها!

تا اینکه با دو رویی آدمها رو دور خودم جمع کنم!

این رو امروز فهمیدم!




110-

آدمها چیزهایی رو میفهمند که "دوست دارند" ، نه چیزهایی رو که "باید بفهمند"!

و  بیشترمشکل ها هم از همین "بایدها رو" نفهمیدن است!


+ یک مؤنث خبیث ، ترسناکتر از یک مذکر وحشیه!

برای همین من از جنس زن در اقوامم بیشتر از مردهاشون میترسم!


میدانی!

هیچکس مثل تو نیست!

 واین غم انگیز است!

برای منی که

فقط دلم آدمی مثل 

«تو»

را میخواهد!



+خدایا!

خودت را ازمن نگیر!

خواهش میکنم!

109-

داشتم به این فکر میکردم که اگه  درانگلستان به دنیا می آمدم شاید باسوادتر بودم!

نه به این دلیل که میرفتم مدرسه نه!

به این خاطر که زبان مادریم انگلیسی بود! ومن انگلیسی بلد بودم!


+امروزیکم کلافه بودم!

از حس ِ بدی که نسبت به خودم داشتم.از ذهنم که درگیر بود...

هی با خودم فکرمیکردم که نمیتونم تمام عمرم اینطوری زندگی کنم!

باید یه کاره ای بشوم.باید یه احساس مفید بودنی در وجودم پیدا کنم.باید بتونم اعتماد خودمو بدست بیارم.

ازبس که باخودم قول و قرار گذاشتم و زیرش زدم دیگه بخودم اعتماد ندارم.

کاش میشد نویسنده میشدم!

کاش ...

انوقت حتما آخر عمرم افسوس نمیخوردم ...

کاش...!


108-

می دانے!

دلتنگ که باشے

دنیا هم

مثلِ دلت

کوچک و تنگ مے شود!

دلتنگتم!

و هیچ جای دنیا

دلم را وا نمیکند که 

نمیکند!



107_

+نمیدونم چه حکمتیه که هر وقت دلم میخواهد با یکی حرف بزنم هیچکس نیست!

ولی وقتی میل سخن با هیچ بشری رو ندارم،همه هست دقیقا همه هستا!!


+همین چند لحظه پیش و الان،دلم یهو به دلیل خعلیییی کوچولو!دلم برای داداش دومی بزرگترازخودم(دومی کوچکترم نه! من دقیقا وسطی ام)!! تنگ شد!

تا حالا اینقدر برای افراد خانواده ام دلم تنگ نشده بودحتی وقتی پدر و برادرم یک هفته نبودندو چه برسه که جلوی چشمم هی رژه برند وباز دلم تنگ شون شه!!


+سیزده بدر جایی نرفتیم

اصلا کجا میرفتیم خب؟!! مگه غیراینه که ما،درتبعیدیم!!؟ بعدسی کیلومتری ازین شهر کوچولو ممنوعه خارج شیم و باید برگه خروج از مرکزاستان و یا شهرستان بگیریم!

خب فیلم تماشا کردن بهتر ازینه که هی یه جای تکراری بریم و اونم کجا؟امامزاده در سیزده بدر!!


+دیروز پدرم با لحنی حق بجانب در واکنش  به گزارشی از وضعیت پناهندگان سوری در مرز یونان که از تلویزیون پخش میشد فرمود!:خب میماندن کشورشون!آدم تو کشورش بمیرد بهتر از اینه که تو همچون وضعیتی تو کشور بلاد کفر!!بمیرد!!

آن لحظه من و برادر جوش آوردیم!وگفتیم:چرا خودتون اومدید ایران؟!خب تو کشور خودمون میمیردیم که بهتر از اینجا بود!!

پدر بفرمود!: ما به کشور اسلامی اومدیم و بعدش هم وضعیت بدی هم تاحالا خداروشکر نداشتیم .خوب گذشت!!

برادرم غرولند باصدای آهسته داشت میگفت:خوب!!تحقیر و ...

و ذهن من رفت سمت دورانی که گذشت!

از نظر پدرمن خوب گذشت،یعنی چی!!؟خوب یعنی چی؟!

انگار پدرمن اصلا دوران کودکی مارو ندیده! 

دوران کودکی که ما گذروندیم توش وضعیتی به اسم خوب وجود نداشت!من هیچوقت دوران کودکیم خوب نبوده!

برادرهای من هیچوقت دوران کودکیش خوب نبوده!

کاری به کشوری که توش هستیم ندارم.ولی ما خوب نگذراندیم!!خوب زندگی نکردیم!خوب کودکی نکردیم!،خوب تغذیه نکردیم!خوب لباس نپوشیدیم!خوب درس نخواندیم! خوب جوانی نکردیم ،خوب...



+شاید یک روز من در سنِ پیری یا میانسالیم،احساس جوانی کنم!

راستش من هیچوقت با سن خودم هماهنگ نبودم! در کودکیم احساس کردم بزرگ شدم!در نوجوانیم احساس کردم دارم پیرمیشم و الان که روزهای آخرسنِ نوجوانی و شروع جوانیمه نمیتونم احساس جوانی کنم! حس زنِ چهل ساله ای رو دارم که مدام نگران بچه هاشه و فکر آینده شون...

و حس پیرزنِ شصت ساله ای رو دارم که کمی موهاش ریخته و پوست صورتش چروکیده...

حس لب گور بودن رو دارم!!نه به جواهرات علاقه ای دارم!نه آرایش!نه لباس زیبا! ونه حتی انگیزه برای رژیم گرفتن!

هر دلیلی میارم برای خودم که چند کیلو کم کنم باز هیچکدام جواب گو نیست!

شاید یک روزعلاقه مند شم به جواهرات،آرایش،لباس های زیبا و حتی وزن هم کم کنم!

شاید اینبار بالعکس شه ، من درپیری و میانسالیم، احساس جوانی کنم!




106-

برای اولین بار درطول عمرم،خواستم برم یک رِژ لب(امروز فهمیدم که درستش،رُژ ه!) بخرم،ولی قیمت هاش از قیمت یک کتاب خوب هم بالاتر بود !! دست و دلم به خریدنش نرفت و همان لبهای بی رنگ و خشکم را ترجیح دادم!! 




**یک بار یه جمله شبیه این خواندم:

آدمها تا زمانی که ازشان سوال نشود داناست!

و من ازهمین جا با صدای بلند اعلام مینمایم که ازمن سوالی نشود!!زیرا هیچ نمیدانم و غلط بکنم که ادعای دانایی بنمایم! و درحد گذر روزگارخودم فقط بلدم و همین!!(این را ازآن جهت میگم که دوستی به تمسخر به من گفت که داری نویسنده میشوی!)


**تقدیری که سالهاست ازآن درگوشم میخواندن،دستم را از رسیدن به خواسته هایم"کوتاه"کرده!

حالا من!یک "دست کوتاه" دست  به درازبه سوی تقدیرم!!


**آدمها همانے هستند که دوست دارند باشند!

بیشترشان دو رنگے را ترجیح میدهند!

و کمترشان خوب بودن را!

بی خیال شد باید!

مبارزه با آدمهاے دو رنگے کافے ست!

باید خودم را بردارم و ببرم!


105-

روزی که گذشت،یکی از آن روزهایی بودکه توش هی احساس خوشبختی کردم!

بخاطر رفتار مادرم،وقتی برای خمیرهای  ور رفته و ظاهر کج و کوله"بولانی"ها دعوام نکرد و گفت که میتونم تاشب باهاشون ور برم و اینطوری یادمیگیرم درست کنم!و هی با تکرار مداوم موفق میشم !

بخاطر لبخند پدرم و گفتنِ"سلام دخترجانیم" وقتی که در حیاط رو براش هنگام آمدنش از سرکار،باز کردم!

بخاطر چای سبز دم کردنم !و بعد با دوتا برادر کوچکترم ،کنار لا نه کبوتر ها با نان روغنی خوردن و حرف زدنِ مان! و لذت بردن از آسمان کاااملا آبی و صاف و تمیز و بدونِ آلودگی!و شکر اینکه تو شهرهای باهوای آلوده نیستیم و از دیدن آسمان صاف و آبی محروم نمیباشیم!

بخاطر اینکه یک دوست تو همین دنیای مجازی،سراغم رو گرفت!

بخاطر اینکه برادر بزرگترم  هم برخلاف روزهای معمول خستگیش از کار کردن و بد اخلاق بودنش،بامن مهربان بود و باهم حرف زدیم!

و من برای تک تک مهربانی حس کردنها و دیدن ها!لبخند زدم و  احساس خوشبختی و شکر کردم!


**همین الان با خودم گفتم:""خب! چه کاریه که به حرف های بی مزه فلانی به زور بخندم!

وقتی ازته دل از کسی بدم میاد و حتی از رودل!هم نمیتونم دوستش داشته باشم،هی  قربون و صدقه اش برم!

وقتی دلم برای کسی تنگ نشده،الکی بهش بگویم»دل منم تنگت شده بود»!

وقتی از نوشته های کسی خوشم نمیاد،الکی تعریف کنم و حتی قالب وبلاگشم دوست نداشته باشم بگویم چه وب خوبی دارین!""

خب واقعن چه کاریه!این همه تظاهر!این همه دروغ و تعارف بیجا!

خب همین کارا رو کردیم و همین حرفا رو زدیم که دیگر تعارف واقعی از غیر واقعی! دوست داشتن واقعی از غیر واقعی! دل تنگ شدن واقعی از غیر و... مشخص نیست!



104-

 تو جامعه ای که زندگی میکنم،نمیتوانم زیاد روی تعریف ها و...بقیه حساب کنم!

ادمهایی احساساتی که زودتغییر عقیده و دید میدهند

الان از چیزی ام خوششان میاد و تند تند شروع میکنند به تعریف و تمجید وحتی پرستش!بعد که کمی احساساتشان فروکش نمود و بادید عقلانی تر و دقیقتر نگاه کردن،شروع میکنند به فحش نثارکردن و به زمین کوبوندمان و درآخر لطفی که میکنن اینه که فراموش کنندمان!


**راستش امشب هی به رفتارخودم در طول روز فکر کردم.امروز مطمئن تر شدم از اینکه،خعلیییی ترسو ام!

ترسو ام که جرئت ندارم برخلاف حرف های میم. کاری کنم . ترسو ام که دلِ و جرئت شروع یک یادگیری هنر وسر گرمی جدید را بخودم نمیدهم!

ترسو ام که بعد مخالفت مادرم برای ثبت نام کلاس زبان،برای همیشه فکر رفتنش را ازذهنم دور کردم!

ترسو ام که بخودم اجازه نمیدهم لباسی را بپوشم و تیپی را انتخاب کنم که خانواده ام نمیپذیرن،نه برای اینکه تیپی که من دوست دارم بد و نامتعارف!باشد نه!  چون آنها فقط دوست دارن  مخالف یک چیزی باشن!همین!

ترسو ام که حوصله نغ نغ مادرم را نداشتم و فکر یادگرفتن گلدوزی ،پیش مادرم را ازسرم بیرون کردم!

ترسو ام ...

من امروز فهمیدم به جز اعتماد به نفس نداشتنم،"خعلیییی ترسو "هم هستم!

انقدر ترسو ام که ریسک کردن و تجربه یک چیز جدید را بخودم نمیدهم...

 و شاید برای همیشه اینقدر ترسو بمانم! 

امروز ازاینکه یه روز مجبور باشم تو این جامعه و با این ترسو بودن و اعتماد بنفس نداشتنم،تنهایی برای زندگی ام بجنگم ، ترسیدم واحساس ناتوانی کردم!


103-

باید یاد بگیرم که سکوت کنم!

که درمورد چیزی نظرم رو تحمیل نکنم!

که در مورد چیزی که بلدم و ادعایی نداشته باشم...که بلد نیستم هم!

که درست گفته ،هر که ،که گفته:"آدمایی که کمتر میتوانند!،ادعاشون بیشتران!"

"که سکوت.سکوت و سکوت سرمشق امسالم باشه"


**میدانی!

یکی باشد باید!

یکی که وقتی دلت از آدمهای دور و برت پُر باشد،دلت به بودنش گرم شود!

یکی که باهمه آدمهایی که میشناسی،چهره اش،لبخندش،نگاهش...فرق داشته باشد...

یکی که نه جنتلمن باشد ونه زیادی فوق‌العاده!

فقط مهربان باشد...

صبور باشد...

به حرف هایت با دقت گوش کند...

دلت از بودن درکنارش آرام گیرد!

باهاش درد و دل کنی و نگران فاش شدنش نباشی.حتی اگر روزی دشمنت شود!

یکی که تو همیشه برایش"تویی"

حتی اگر در شصت سالگی زشت و ضعیف شده باشی!

یکی که هیچکس دیگری جای تو را برایش نمی گیرد!

یکی که تو را همانطور که هستی "میپذیرد و میبند و قبولت"دارد!

یکی که سعی میکند "آدم"باشد...!

یکی که دوستت هم نداشته باشدحتی!

ولی فقط و فقط سعی کند،تو را "بفهمد"!

یکی باشد باید!


102-

همه دخترها که نباید "عالی،زیبا،خوش هیگل و قد بلند "باشند!

دنیا به یک دخترک سادهِ کمی تپل ِقد کوتاه ِمعمولی با موهای نسبتا فر کج کوله هم نیاز دارد!ندارد!!؟

101-

من باید عادت کنم به رفتارهایش...

عادت کنم به گیردادن های الکی اش که با عقلِ سلیم هیچ بند و بشری جور درنمی آید!

عادت کنم به تو ذوق زدن هایش آن هم درست لحظه ای که اوج ذوق کردنم هست!

عادت کنم ازنگرفتنِ و حق نداشتن و انجام ندادن هرآنچه که خوشحالم میکند و چون حتما حتما هرآنچه که خوشحالم میکند با خواسته او درتضاد هست و من باید دست بکشم.

عادت کنم که چون او نمیخواهد من هم نخواهم!

عادت کنم که به تنهایی ام و دور هرچه دوست هست را خط بکشم چون او فکرمیکندهمه عالم وآدم به من میگویند چه کارکنم و خودم عقل ندارم!

عادت کنم به یهویی جوش کردنهایش و پیش هرکس و ناکسی فحش نثارم کردن هایش و...



دروغ چرا!

من اورا مقصر اینی که الان هستم میدانم!

مقصر هیچ نشدنهایم...به جای نرسیدن هایم...مقصر پوچ بودنم...

او مقصر تمام بدبختی های من تا به این لحظه هست .بدون هیچ تند روی و عصبانیتی میگویم...

""او مقصر"" است!


**میدانی!

دیگر برایم مهم نیست که تو حتی بهم نو روز را هم تبریک نگفتی

دیگر برایم مهم نیست که وقتی ع. می آید خانه مان،زیپ پشتی ی لباسم باز باشد!

که موهای اجق و وجقم! از زیرِ روسری ام ،ازپشت سرم بیرون زده باشد

که چربی های بدنم از رو لباسِ تنم نمایان شده باشد!

که جوش های صورتم قلمبه شده باشه و زشتم نشون بدهد!

که وقتی وارد آشپزخانه میشود کلی پوست تخمه و لایلونِ روکش لواشک کیلویی و لیوان نیمه پر چای یخ کرده و...کف آشپزخانه پخش  و ولو باشد!

که یهو سر زده وارد میشود ومن مثل آدمهای غارنشین اولیه دو دستی مشغول خوردن و لمبوندن!نان و آش دوغی باشم و لب و لوچه و حتی نوک دماغمم آشی شده باشد!

که هر عیدی همان لباس پارسالِ عیدِ سالِ گذشته تنم باشد...

دیگر حتی برایم مهم نیست که ع. ویا م. و یا ... ازمن خوشش بیاید و یا نیاید!که پشت سرم حرف درست کنند !

دیدی!من هم بی خیالی را دارم کم کم یادمی گیرم!نه!؟


**به حول و قوه الهی!و بنده گانش تکرار.تکرار.تکرار. جزء جداناپذیری زندگیم،روزهایم و خاطراتم و نوشته هایم خواهد بود حتی!

**دخترا وپسرایی که تو شبکه های اجتماعی عاشق میشوند،مُخشان تاب دارد لابُد! نه!حتما!

**دوستی امروز بهم یاد آوری کرد که بروم با دوستانِ جانی خیابان گردی و گردش! و عید را خوش باشم لااقل

و من بهش متذکرشدم که دوستی جانی ی در کارنیست و بفرضم که باشد...خانواده راضی نیستن دختراشان بروند و عید را بدونِ آنها خوش باشد!گناه هست!مکروه هست! دختر باید بکپد تو خانه و سربه زیر باشد و یک روز از فرط افسردگی بمیرد باید!!

100-

امروز فهمیدم که غم بزرگ اکثر دخترهای همسن وغیرهمسن من،نداشتن دوست پسرخوب است! 

آنوقت غم بزرگ من،رفوزه یا(روفوضه)شدن ویا نشدنِ برادرکوچکتراز خودم هست!غم بزرگ من 6-7کیلو وزن اضافه ام و منع کردنِ خودم ازخوردن بستنی و شیرینی هست!

غم بزرگ من ادامه تحصیل ندادنم هست!  

غم بزرگ من،بر نیامدن ازپس کارهای خانه و کثیف بودن آشپزخانه موقع آمدن مهمان هست!

غم بزرگ من،نحوه  برخورد و رفتارمادرم موقع آمدن ایل تبار و خودحاج غ، و مادر نرگس و .میم. و... به خانه مان هست!

غم بزرگ من،ترک تحصیل کردن برادر دوسال کوچکترمه و نگرانی ازاینکه نکند امروز وفردا دیگر نرود مدرسه و نکند دوستهای نابابش،به کشیدن قلیان و وسیگارتشویش کند، هست!

غم بزرگ ِ بزرگ من،رفتن به کشورم و درآنجا بیکارماندن پدرو برادرم و فقیرشدنم درحدِ خط زیرفقره.و اینکه هی فکرکنم نکند که یک روز و یا یک شب ،یک پمپی و چیزی بخورد روی سرمان و یا درکوچه وخیابان بروبایدمان!! .

غم کوچک وآخری ام هم شاید  نداشتن دوست پسرباشد!آن هم اگر خعلی دلخوشی و خوشی بزند به دل وسر و قلب و هر عضو احساسی دیگر بدنم!


**دو تا از اقوام نزدیکمان!صاحب فرزندچندمی شدن و آنوقت ما وقتی که فرزند چندمی ،موقعِ راه رفتن و دندان در آوردن و مدرسه و حتی دانشگاه و ازدواجشان که گذشت،خبردار می شویم!

تا این حد ما ازدنیا بی خبر میباشیم!


**خعلی از زنان مشهور و موفق و زیبارویی و ...که من میشناسم حداقلش دو بار ازدواج کرده اندو یا دو باری هم که شده در زندگیشان طلاق گرفته اند...!خب زنِ مشهور و موفق زیبا روی و... که نتوانددر زندگی شخصی و ارتباطی اش با همسرش بسازد ...زنِ مشهور و موفق و زیبا رویِ و..." ناموفق" هست! والبته مردان هم،همچنین !


**مخم را خورد! چقدر حرف میزند! ای خدااااا...!



99-

فکر میکردم میتونم روی برادر ع. حساب کنم...فکرمیکردم جای خعلی ها را برام پرمیکند...فکرکردم وقتی باشد،من محتاج کمک کسی نیستم و دلم قرصه به بودنش...

اشتباه کردم!

به همان اندازه که نمیتوانم از مادرم انتظار و توقع داشته باشم خعلی چیزهارو...به همان اندازه هم از برادرم .

خعلی حس تنهایی و خالی بودن پشتم رو، میکنم...حس میکنم روی هیچ یک از اعضای خانوادم جز پدرم،نمیتونم حساب کنم و تکیه.

اما باید یاد بگیرم که بیشتر روی پای خودم باایستم.باید یاد که کسی جز من ،بدرد خودم نمیخوره!


باتمام عشق و علاقه م به خانواده ام...باید یاد بگیرم دل بکنم از کمکشان !از تکیه کردن بهشان!و از وابسته بودن چه عاطفی و چه مالی حتی!


میدونم اینو چندین بار نوشتم و گفتم ،ولی هربار بیشتر ازقبل مطمئن میشم برای تکیه نکردن به هیچکس.


98-

آنهایی که خواهر دارند،خوشگلترند...http://nikolaa.blogfa.com/post/320

راست میگوید!

آنهایی که خواهر دارند خوشگل تر و خوشتیپ ترند...!

97-

دخترکی که همیشه با غریبه ها کم حرف بوده ولی یک روز،با یکی ازهمان غریبه های آشنا،شروع میکند به حرف زدن درمورد همه چیز!

دخترکی که به چند تا جمله بی معنا وصرفا طنز یک یارویی که خعلی شکلک خنده میگذاردتوحرف هایش در فیس، یه عالمه میخندد! و بعد بخاطرخنده هایش تشکر!

دخترکی که می رود سر بحث و حرف را حتی با یک پسرغریبه بازمیکند...

نباید درموردش فکر بد کرد!

دخترک دلش تنگ است.تنگ یه نفر نه!ازآن دلتنگی هایی که آدم فکرمیکند توی دنیا هیچ آدمیزادی جز خودش زندگی نمیکند...ازآن دلتنگی ها که آدم دلش میخواهد چند دقیقه ای فقط، بایک نفری حرف بزند!

حرف بزند و حرف بزند وحرف بزند!و بعد دلش که باز شد،تشکرکند ازآن یک نفر که بحرف هایش گوش سپرده.



**گاهی خوب بود آدم وقتی دلش که گرفته،که تنگ است..."بتواند" به اولین نفری که میبیند ...درمورد دلتنگی اش...دل گرفتگی اش ...با او  "حرف "بزند!

و بعد که حرف هایش تمام شد.هردو خداحافظی کنند مثل آدم!راهشان را بکشند و بروند!وهرچند دیگرحتی  هیچوقت" نبیند" آن اولین نفر را!

65-

دلم بغل میخواهد!

سالهای سال است که هیچکس مرا در آغوش نگرفته.کسی از روی دوست داشتنم،نبوسیده اتم.

اصلا هیچوقت شونه ای نبوده که سرم را روی آن بگذارم و های های گریه کنم.


من همین امشب،دلم یکهو! آغوش خواست! شونه خواست! و کسی که از روی دوست داشتنِ من ببوستم!که بغلم کند! که بگذرد سرم را بگذارم رو ی شونه هایش... اجازه دهد اشک هایم لباسِ سر شونه هایش را خیس کندحتی!

95-


آنقدرکه نبودے...

آنقدرکه نیستے...

آنقدر که پنهان بودی از دیده...

که گم شدے تو خاطراتم...


رفتے...

گفتے بیشترعزیزمے شوے که نباشے...که دنبالت بگردم...

ولی فراموش شدے...


نه من بے وفایم...نه فراموشکار...

رسم بر این است که

«هر که ز دیده برود،زدل هم برود» و شاید پاک شود ازخاطرات خاک خورده کُنج ذهن حتی!!


بیا...باش...

بخاطراتت رحم کن!