94-

میدونم! میدونم که خعلی دنیام کوچیکه!

کوچکه که از بی محلی های خعلی ها ناراحت میشوم...که دلم میگیرد از تنهایی...که خسته میشوم گاهی ازخودم حتی!

دلم میخواهد بزرگ شوم! احساس خفگی میکنم تو دنیای کوچک خودم!

دلم میخواهد بشکافم این میله های دور خودم را...میله هایی از جنس احساس های ناپخته،احساس هایی که دورم را فرا میگیرند،دست به دست هم میدهند و آنقدربزرگ و قوی میشوندکه تا حدزیادی محدودم میکنندو بعد خفه ام.

دلم میخواهد بزرگ شوم و بزرگ شود دنیام...

که آنقدر قوی شده باشم که نگذارم احساس ها و آدمها،کنترلم کنن...که غم و شادی ام بستگی به آدمها و اتفاقها نداشته باشد...

راستش خسته شده ام!

از کوچک بودنِ دنیام و حتی خودم!

آزارم میدهد این کوچکی یِ که ختم میشود به حسِ خفگی ام...حالم را بد میکند درحد بالا آوردن!


**انگار اصل قضیه تا مرگ .میم. درست نخواهد شد! باید او بمیرد...

آه!چه غمناگ!

که چیزی و مشکلی فقط و فقط بامرگِ کسی که مقصرش هست،درست شود!

نباید ،نباید اینطوری میشدی!که آرزوی مرگت را بکنیم!





+:

لطفاً بُــــزرگ بمان !

آنقدر بُــــزرگ که وقتے از دنیاے بزرگ خودت،

به دنیاے کوچک من چشم می دوزے...

با دیده ے حقارت،نگاهم نکنے!

93-

دلم میخواهد یک دخترداشته باشم!

یک دخترکه به جای همه ی بچگی نکردن های من بچگی کند!

به جای تمام دخترانگی نکردن های من ،دخترانه زندگی کند!

 

یک دختر که خودم موهایش راهرروز شانه کنم.درچهارسالگی یادش بدهم که گاهی رژ زدن گناهی ندارد!

برایش دامن های پوفی بی آستین و یقه بخرم و بهش بگویم آزاده هرروز توی خانه،جلوی خودم حتی یقه بازترین و لخت ترین لباس هایش را بپوشد!

بهش بگویم و هرروز یاد آوری کنم  که ،چاق یا لاغر...کوتاه یا بلند...زشت یا زیبا...همانطورکه هست دوستش دارم و خودش هم خودش را همانطور که هست دوست بدارد!

مثل مامان نرگس،که دیشب برای دخترش چشم و ابرو کچ نکرد که بشین سرجات و لازم نکرده برقصی!وخودم در عروسی ها دستش را میگیرم و بزور بلندش میکنم برقصد!وبرایش دست میزنم...

یک دختر که کمکش میکنم تحصیل کند.با همه مهربان و درعین حال مغرور باشد.برای خودش ارزش قائل باشد و مثل .س از اینکه کسی دوستش ندارد غمبرگ نزند!

یک دختر که برایش وقت میگذارم و باهم شهر رو زیر و رو میکنیم تا یک لباس قشنگ بخریم...



اصلا دلم میخواهد مادرباشم!

یک مادرخووووب برای دخترم.که هرگز دست روش بلند نکنم!چه برسد بارها وبارها جلوی یک ملت با سیلی بزنمش!

یک مادرخووووب برای دخترم.که دخترم ازگفتن هیچ رازدلش،پیش من شرم نکند،چه برسد به پنهان کوچکترین مسئله و گفتن رازهایش به همه الا من!

یک مادرخووووب برای دخترم.که هرگز هرگز طوری باهاش رفتارنکنم که احساس کنه زنها سرتاپا گناهن و از زن بودنش غمگین نباشد !

یک مادرخوووووووب برای دخترم .که محبت کنم تااز بی مهری هایم ،کمبود محبت نگیرد...که در مجالس وجمع ها چمشش پر اشک نباشه...گلویش پر بغض نشه و احساس تنهایی نکنه...که منعش نکنم ازاینکه حق نداره با دخترهای همسنش بگو بخند راه بندازه...که گاهی موهایش را حتی درسن18سالگی ببوسم!

که آنقدرررر برایش مادرباشم که قبلِ بابایی شدنش،مامانی باشد!


92-

خب اینم ازآخرین شنبه 1394!

چقدر امسال خوب بود.اینکه میگم خوب،منظورم این نیست که همه چی عالی بود،یا به خعلی آرزوهام رسیده باشم،یا حتی به خعلی ازتصمیماتی که گرفته بودم ،جامه عمل پوشانده باشم!


اتفاقا چند ماه اول سال،بیشترازهمه روزهای عمرم،ناامید وخسته بودم،آنقدرکه یه وب بازکرده بودم و توش از ناامیدی فریااااد میزدم!

امسال بیشترازهمه روزهای گذشته سال،بی اراده شدم!

ایمانم کمترشده!

دلخوشی هام هم همینطور!


اما باتمام حس و حالهای بد روزهای گذشته امسال،خوب گذشت!

چون بزرگترشدم،عاقل ترحتی!


اعتراف میکنم قبل امسال،خعلی نادان بودم!

آنقدری نادان که بیشتر روزهایم با گریه گذشت،با زحمت های الکی...دل نگرانی های الکی...غم های الکی...!


خوب بود،چون خعلی چیزها یادگرفتم...دیدم به دور و برم بازترشده...آگاهیم،نسبت به خودم بیشترشده!...

خوب بود،چون تصمیم گرفتم خودم رو بپذیرم!

خودم را دوست داشته باشم...


اصلا سالی که توش،عاشق خودت بشی دوست داشتنی نیست!؟


وحالا که امروزش،آخرین روز سال94هست،برای خودم و خانواده ام و دوستانم،آرزو و دعا میکنم که تنها سال 95زندگیمون،از همه سالهای گذشته عمرمون ،بهتررررررر باشه...

دعا میکنم که بتونیم تلاش کنیم برای بهتربودن تنها سال95زندگیمون...



91-

**به گمانم «عزت نفس داشتن» این باشد که اگر کسی بگوید«وای!یعنی تو بامد پارسال لباس میپوشی که لباس نو نخریدی؟!» و من بگویم«خب عاره!مگه چه اشکالی دارد!؟»

و او هم بگوید«آره!اشکالی نداره،تازه ساده بودن  شیکتره!»

ومن احساس کنم که چون دختری مدگرایی نیستم و کسی ازمن خوشش نمی یاید،همان لحظه جلوی احساسم را بگیرم و بخودم بگویم: تو برای خودت زندگی میکنی!چه اهمیتی دارد که کسی ازتو خوشش نیاید!یا بیاید!

و بعدش ازخودم احساس رضایتی عمیق بکنم و لبخندبزنم!


**باید همین امشب بروم به آن خانم وبلاگ نویسی که باخواندن مطالبش،لبخند زدم،گریه کردم،چیزی خوبی یاد گرفتم،حس نوشتنم تقویت شد!،متنفرشدم،عاشق شدم! و... ایمیل بدم و ازش تشکر وقدردانی کنم!

 

**من باید اگر ازکسی خوبی دیدم بروم و ازش تشکر کنم ! که بعدش احساس دین داشتنم،یقه ام را رها کند!

یا باید از کسی که به خاطر داشتن حُسن و ویژگی خوبش و یا حتی وسیله ای،مالی ودارایی و...اش حسودی ام شده،پیش خودش تعریف کنم که چقدر خوبه چنین حُسن و چنین چیزی را دارد! انگارکه عذاب وجدان رهایم میکند و سبک میشوم!


**چقدر بد میشود یک وقتی،یک روزی دلخوشی ام را به اینجا ، بخاطر اتفاقی و یاحرف کسی،ازدست بدم!

آخر!من توی زندگیم دلخوشی دیگه ای که کنترلش دست خودِ خودم باشد را،ندارم !


**خدایا!خواهششششششش میکنم کمکم کن که عزت نفس داشته باشم!



90-

من بایدقبلِ همان سالهایی که «احمد ظاهر»سنش به بیست میرسیده! به دنیا می آمدم،باید تو سن هفده سالگی عاشقش میشدم!عاشق آهنگ هایش حتی!

باید تو همان سالها میبودم که وقتی میخوانده:عاشق شده ای ای دل،غم هایت مبارک باد...

من واقعا واقعا مزه وطعم شیرین و تلخ این جمله را میفهمیدم  و میچشیدم !،و هی با شنیدن صدایش و این آهنگی که میخوانده،اشک میریختم!

به نظرم عاشق شدن پنجاه وشصت سال پیش  و آن هم عاشق یک خواننده و...چیزی قشنگی بوده و خاص!

من باید آن سالها به دنیا می آمدم!باید عاشق احمد ظاهر وآهنگ هایش میشدم حتی!


**مادرم دروغ می گوید!،بله! به همین صراحت وصداقت!

دروغ میگوید که«آدم های قدکوتاه،نصفشان تو زمینه!نصفشان رو زمین»!!

یعنی اینکه:آدمای قدکوتاه شرطلب و جاه طلبتر و شیطنت آمیزترن!!

کنایه به من همیشه همین را میگوید!ومن بعد شنیدن این جمله،ازآنجایی که آنقدر به خود باوری نرسیده ام که حرفش را باورنکنم،حس گناه  واحساس گناهکار بودن!میکنم و ته دلم خالی شده و ازخودم ناامید میشوم!


**ب گمونم آنقدربزرگ وعاقل شده ام که بفهمم کفش نو خریدن من،مهمتر ازپس انداز کردن برای سروسامان گرفتن برادرم،نیست!

و به گمونم برادر دوسال کوچکتر ازخودم جای منِ تک دخترخانواده را گرفته که دم هرعیدی،حتما باید لباس نو داشته باشد!

و امروز هم بهش خاطرنشان کردم که:من حتی لباس تو خانه ای هم برای پوشیدن نخریده ام و آنوقت تو مثل دخترک های تازه به سن بلوغ رسیده هی بهانه لباس نو نداشتن را میکنی!

89-

**اینکه از آدمکهای مجازی انتظاری مثلا درحد  سراغی ازت گرفتن،داشته باشی مثل این است که ازاسب انتظار داشته باشی مثل الاغ عرعر کند!!


**امروز با برادرک و پدرجان تو خیایان بودیم که برادرک بادیدن آقایی!از چند متری لبخند زد و دستش را بالا برد به نشانه سلام و ازهمان فاصله چند متری!«سلام آقا »گفت!

 بعد که ازکنارش گذشتیم و نمیدانم آقاهه هم جوابی داد یاخیر.از برادرک پرسیدم:که بود؟

:معلم ورزشمون!،

با خودم گفتم این بچه چقدر ساده و پاک است!که از فاصله دور به معلم هایش سلام میکنه ونیشش تا بناگوشش بازشده و لبخند میزنه حتی اگر معلمهایش جوابی و حتی یه لبخند خشک وخالی هم تحویل این بچه ندهد و یاحتی اگرهر روز توی مدرسه کتکش بزنه و فحش نثارش کند!


**امروز همانطور که مغازه ها و فروشگاه ها رو طی میکردیم!روم نشد به بابام بگم بابایی!برای منم فلان مانتو رو بگیر!


**دخترک همقد و همسن خودم، مانتویی روکه برای من نه تنها کوچک و بلکه تنگ مینمود ،گفت که برایش بزرگ است!

باید یه فکری برای 7-8کیلو وزنِ اضافه و بیخود و مزاحمم بکنم!!


88-

 به نظرم چه رشته تحصیلی ی برای دخترکی که خعلی تند و بی پروا انتقاد میکنه و هی هم همه را نصیحت میکنه خوب هست!؟ :\

من اگه به تحصیلات عالیه میرسیدم،از آن دسته منتقدای تند دولت کشورم میشدم که هرسال و هرماه و هرهفته و هرروز،زیرتیغ انتقاد وافشا میبردمشان و حتما حتما زیر تیغ خفه کردنم،بلاخره یک روز،جانم را میگرفتن!

پس چه بسا که دنبال هیچگونه تحصیلاتی نروم ،که به صلاحترم میباشد!!

87-

داشتم موکت های چرکین آشپزخانه را میشستم که صدای م مثل همیشه بگوشم رسید ...

همیشه خدا توی کلامهایش،چند دانه ای فحش هم هست و صدای زنانه اش گوش خراشترین صدایی ست که توی زندگیم هر روز میشنوم!

**کاش که کنترلی شبیه کنترل دستگاه تلویزیون بود که به محض شنیدن صدای گوش خراش ویاد دلخرشی ، به سرعت نور دکمه ی «خفه» آن را فشار میدادیم و صدای یک زن جیغ جیغو! صدای یک مرد فحاش،و هرصدا وحرفی با کلمات آزاردهنده  ای که از زبان و دهان  موجودات دو پایی به نام آدمیزاد بیرون می آمد را«بیصدا ویا سایلنت»میکردیم!


**بچه هایی که عاشق ترقه زدن،سیگارد و ...هست را باید جمع کنن تو کامیونی و ببرند بندازن وسط جنگ بین داعش و غیره تو افغانستان و یا عراق یا سوریه ویا هرجایی که جنگ و انتحار وانفجار هست..!

این بچه های انتحار و انفجار و جنگ ندیده،عقده ای شدند ازبس که تو امنیت لم دادن!!



86-

دروغ چرا؟!

من دلم برایت تنگ میشود!

برای خودت که نشود،برای خوبی هایت لک میزند!

آخر میدانی!

آدمِ خوبِ ساده یِ دانایی که ،ادا و ادعا نداشته باشد،خیلی کم است!


85-

غیرتی بودن درحد فقط«غیرت» خوبه و گاهی لازم! اما گاهی بعضی ها غیرت بیجا دارند! مثلا برادر خودم که دوسال ونیم کوچکتر میباشد از من،چند دقیقه پیش دوستش را که همسن خودش هست آورده بود چیزی رانشانش دهد.

منم مشغول کاری در ایوان،ازدر حیاط که وارد میشود با ادا و اشاره به من میفهماند برم داخل خانه

من بروم داخل؟!چرا؟لباسم مناسب نبود؟روسری نداشتم؟! یا پسرک ازمن بزرگتربودکه مثلا خجالتی وچیزی بکشم؟ :/ هیچ کدام!

نمیدانم این برادرم با خودش چه فکری کرده که همیشه همین طور است!

گاهی فکرمیکنم که غیرتی میشود مثلا اما بعدش باخودم میگم نه! شایدم بحث غیرتی شدن نباشه و ازاینکه من دخترک هیجده ساله و 150سانتی  و دیگرنمیدانم چی چی!خواهرشم جلوی دوستاش خجالت میکشه : |

اگر که اینطوره به درک! والا ! 

اما وقتی برادرهایم در عین واحد!مثل همن و مثل هم بامن دراینطور مواقع همان برخورد برادرکوچکترم را دارند و میکنن احساس میکنم یا من زیادی دخترک اجق وجقیم که از ظاهرشدنم جلوی پسرک ها و پسرها ،خجالت میکشند یا بردارهایم آدمهایی ست که هم غیرت بیجا دارند و هم شعور کم!

غیرت بیجاشون برای این است که همانقدرآنها غیرت دارند ،من هم حیا دارم!  و لازم به تذکردادن نیست و من خودم اگرحس کنم سرو وضعم نامناسب هست و یا نباید جلوی دوستشان ظاهرشوم  قطعا میروم داخل خانه و جیم میشم!!و شعورکمشان هم برای اینه که نمیدانند که جلوی غریبه ها به من با اشاره و ادای تابلو!!نفهمانند که بروم و داخل و جیم شم! نمیفهمند که من چه حسی بهم دست میده وقتی اینطورجلوی غریبه ها باهام برخورد میکنن...

.


84-


ما هزاره های افغان،یک ضرب المثلی داریم به این مضمون که:«دخترکته!(دخترجوان) باید به اندازه گوشش! غذا بخورد!

خب یعنی که چه!این چه ضرب المثلی است :/  

منی که دارم دو بشقاب برنج می لوبونم! و بااشتهای زیادی هم میل مینمایم!! . وقتی یاد این ضرب المثل یا هرچه!!میوفتم غذا کوفتم نمیشود؟

یا یکی درحین غذا خوردنم بیایید و بگوید:کمتر!دخترکته باید به اندازه گوش ش غذا بخورد ،غذا تو گلویم گیرنمیکند؟زهر نمیشود به جانم؟ :|

 خب باز خدا رو شکر که درخانواده من کسی کاری به اندازه خوردنِ غذای من ندارد ! ولی دیدم که تو بعضی از خانواده های آشنا وفامیل ما،روی اندازه خوردن غذای دخترهایشان حساسیت بخرج میداند و میدهند!!

تبعیض تا کجا؟؟!! 

ما دخترها هم آدمیم ها!دوست داریم به اندازه مثلا صورتمان غذا بخوریم خب!!به کسی چه مربوط!،

اگر بحث چاق شدن هست که پسر چاق هم زشت میباشد!

یا شاید هم آن قدیم ها نمیتوانستند خرج ونان بچه هایِ  به تعدادِ اندازه ی موهای سرشان!! را بدهند همچین ضرب المثلی را اختراع نموده تا دخترها یک لقمه نان خشکک بخورد و ساکت شود ! واگرگله ای کردازسیرنشدنش،بگویند که:عه!دخترکته باید به اندازه گوش ش غذا بخورد!

واین را هم بگویم که قدیمترها،دختر12-13ساله هم دختر کته محسوب میشده هرچند برعکس الان که دیرتربه سن تکامل بلوغ میرسیدند!

بگمونم دختر کته ی خوش شانس در قدیم و ادیم!دختری بوده که گوشش بزرگتر بوده و یا باید دعا مینمودند که خدا گوششان را به اندازه گوش خر!یا فیل بزرگ میکرده تا غذای بیشتری تناول می نمودن!!



83-

دارم فکر میکنم که من،بی هویت ترین و بی وجودِخارجی ترین دخترک ازبینِ بی هویت ترین و بی وجودِ خارجی ترین دخترک هایم!!


دخترکی که آنقدر تو خانه مانده و پوسیده که وقتی همسایه ها او را ،تو کوچه و یا کنارِ درب خانه اش می بیند فکرمیکنن که حتما دخترک مهمانی و چیزی هست!!


دخترکی که اسمش را، قیافه اش را،قدش را،هیکل اش را  اقوام و یا آشناهایش  فراموش کرده اند و  که وقتی یهو در کوچه ای،بازاری،مهمانی ی کنار والدینش می بیندش ،یک نگاه براندازانه ای به سرتا پایش می اندازند و بعد میپرسن: عه!این دخترته؟!همین یه دختر رو داشتی نه!!؟


دخترکی که هویت و شخصیتش جدا و مختص خودش نیست و همیشه بستگی دارد به خانوادش!!


دخترکی که یه وقتی در روزهای خوش بینِ کودکی و نوجوانی اش،یک پسری بوده همسنِ خودش که هم همسایه بوده وهم دوست معمولی و هم آشنای خانوادگیش...حالا برای آن پسرغریبه هست و انگار هیچوقت ندیده و نمی شناخته اش!



دخترکی که از دوازده ماهِ سال،یکبار میرود سوپرمارکت چسبیده به کناری دیوارخانه اش و فروشنده هاج و واج می ماند از ظاهرشدنش!!


دخترکی که هیئت های محرم هرسال وقتی بینِ یک عالمه فامیل دور و نزدیکِ  والدینش می نشیند و آنها فکرمیکنن که این دختره لابد تازه به هیئتشان از همان دور وبرها اضاف شده!


اصلا اینها به کنار...

وقتی اسمش در شناسنامه ای از هیچ کشوری ثبت نشده...

وقتی هرگز اسمش در هیچ گواهینامه رانندگی ی ثبت نشود...

وقتی اسمش در هیچ پایان نامه تحصیلی و دانشگاهی  وارد نشده و نخواهد شد...

وقتی اسمش  در دفترثبت احوالِ هیچ شهری ،استانی و یا کشوری ثبت نشود و نشده باشد...

وقتی درهیچ یک ازاین بیمارستانها اسمش نه بینِ اسامی متولدین باشد و نه کارت واکسنی به اسمِ خودِ خودش بوده باشد...


مگرمیشود که بی هویت ترین و بی وجودِخارجی ترین دخترک ازبینِ بی هویت ترین و بی وجودِ خارجی ترین دخترک ها نباشد!!




82-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

81-

یکی از خوبی های دنیای مجازی اینه که کسی را از رو ظاهرنمیشود و نمیتوان قضاوت کرد!

مثلا خودم که قبلن ها از یه تریپ دخترها که طرز لباس پوشیدنشان را دوست نداشتم،کمی بدم می آمد و بدبین بودم بهشان!!

ولی تو همین دنیای مجازی باهمون دخترا حرف زدم و بعد پی بردم که من اشتباه میکردم!برعکس لباس پوشیدنِ جلفِ شان،خعلی هایشان،چه شخصیت خوب و مهربانی دارند !

یا خودم!

خعلی ها مطمئنا در مورد من چیزی را قضاوت میکنند که ظاهرم نشان میدهد...

ولی اینجا خارج از قضاوت ظاهریست!

آدم ها را میشود از افکارشان قضاوت کرد...

(بیان افکار صادقانه هم با بیانِ افکارهای ساختگی (!) متفاوت و درعین حال کمی تابلوست!)

80-

وقتی میگویندکه اسلام دین غم و نوحه و زجه زدن هست،بگذار که بگویند!

وقتی خعلی از نوحه ها حالِ دلِ آدم را خوب میکند،روح آدم را تازه میکند،همان بهترکه دینِ اسلام و شیعه،دینِ غم ونوحه باشد!

من هم دیگر پدرم را منع نمیکنم که 24ساعت هی  موبایلش را روشن نکند و نوحه خوانی بگذارد! بزارم که بزارد و گوش کند!

بعضی وقتها،همین نواهای غمگین،روح زنگار زنده و دل خسته یمان را انقدر تازه میکند که انگاری،تازه متولد شدیم...









پی نوشتم:

موقع  آزمایش و هوا کردنِ موشک و پمپ و چه وچه...«یا زهرا »سر میدهند!

آه!مگر زهرا(س) میتواند سلاح کُشتار انسانی را بپذیرد!؟که نامش را میبرند اینجور مواقع...!!

79-شبیه ترین به پدرم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

77-

منم مثل خعلی های دیگر،فکر میکردم شور و شوق عید و سال جدید،فقط دراینه که بریم خرید و لباس های نو بخریم!

چند مدتی بود که میخواستم بیایم  اینجا ازاینکه هیچ شوق و ذوقی برای عید ندارم و دلم هم نمیخواهد تکانی بدهم به خودم و دستی به سر و روی خانه بکشم!،بنویسم و بنالم!

تا اینکه چند دقیقه پیش رفتم وبلاگ (لبخند خدا،امید) را خواندم و دیدم بههههله!

اقا امید مثل همیشه موضوع بجا و خوبی را درهمین مورد که ،شوق عید،فقد درخریدن...خلاصه نمیشود،خعلی چیزهای دیگه هست که نو روزها را زیبا میکنه... انتخاب و پست کرده.


خلاصه اینکه من چرا همیشه نو روزها رو با این ذهنیت که چون لباس خوبی نخریدم و نپوشیدم ،به خودم کوفت میکردم؟؟!!

خب شاید به این دلیل که کسانیکه خونمون می امدن عیدها،لباس و مانتوی نو تنشان بوده و من هم بقول امید چشم و هم چشمی ام گل میکرده و باحسرت عیدها رو بجانِ خودم کوفت مینمودم!

اکثریت هم همان ادمها که هرعید لباس نوبه تن مبارک میکنن و می اید خانه مان،شوهر وپدرهایشان،خاک کارگری میخورن و عرق زحمتِ زیادی میریزن!!


با گفتن اون جمله بالا،همین لحظه یاد ماه رمضانِ گذشته افتادم...

پدرِ من ماه رمضان کارنیمرفت و روزه اش را میگرفت،معمولا ماه رمضان درتابستان هاکه روزها دراز است وطولانی و گرم،برادرها وپدرم،وقتی روزه دارند،کارنمیروند...


ولی همان خانم هایی که هرعیدِخدا!لباس های نو میخرند که هیچ هم لازم نیست و صرفا برای چشم وهم چشمی هست و چشم دیگری دراوردن،

شوهرها و پدرهاشان روزه نمیداشتن و میرفتند کارو (میشد روزه بدارند ونروندکار!!)

خب من کاری به اینکه چرا روزه نمیگیرند و ... ندارم!!،حرفم سر خرج های الکی و به زحمت افتادنها و زور زدنهایی هست که بخاطرچشم وهم چشمی اند و ...


خب دیگه!این همه نطق نمودم!برای اینکه بخودم بگم:من که امسال مانتو دارم!کفش دارم!و...

چرا بعدش میگم دل و دماغ و ذوق و شوق عید رو ندارم!؟

سال نو،خعلی چیزهای قشنگتری دیگری هم داره که فقط خلاصه اش نکنم به همین چیزای معمول و رواج دار نوروزی!


+++++++++++++++


موقع اشپزی فکرم سمت نوشتنه!

موقع غذا خوردن ذهنم سمت اینه که بروم لباس بشورم !

موقع قدم زدن،فکرم سمت تمام شدنِ زمانی هست که درنظرگرفتم!

موقع کتاب خواندن،فکرم سمت اینه که تندترتمامش کنم برم سراغ تماشای فیلم!

موقع نقاشی کشیدن،فکرم سمت اینه که برم باگوشی ام سودوکو حل کنم!

موقع...

الان هم دارم همینطورکه میتایپم!فکرم سمت رفتن و شیر برنج پختنه!

وهیچوقت از هیچ کاری هم لذت نمیبرم!

 


++++++++++++++++


دیوار مهربانی تو شهرستان کوچک ما هم افتتاح شده بوده!!،

پدرم دیروز اصرارداشت که برود ویک پیراهن از ان دیوار بردارد که سرکارش بپوشد،مانعش شدم و کلی بهش خندیدم!

فدای این سادگی ات بشوم بابایی!


76-

دارم فکر میکنم ،ادمهای پرتوقع ،خواستنِ زیادشان فقط به مادیات ختم نمیشود!

انها همیشه دنبال کسی هستند که در قیافه وظاهر و تحصیلات و ... هم بهترین باشند

حالا نگاهی هم به خودشان نمی اندازند !مهم خواسته خودش از طرفش هست و بس!


++++++++++++++++


رفتم کتابی بخرم

هی به کتابها نگاه کردم وهی به پول توی جیبم!

هی دلم کتاب خواست و هی عقلم به جمع و نگه داشتنِ پول اندیشید!

اخرش مثل همیشه عقلم بر دلم فائق امد و  گفتم به دل:تو کتاب دوست نداری برو پیکارت(!)


جیب که خالی باشد،کتاب هم دوست داشتنی نیست!!


++++++++++++++


چرا مثلِ قبل ها دیگر اصلا برایم مهم نیست که قد دختردبستانی ِکلاس ششمی ازمن بلندتره!!؟

این را هم به فال نیک میگیرم!


+++++++++


در راه برگشت ،پدرم تعریف مینمود!که در افغانستان که بوده اند،کلیات کتاب حافظ شیرازی  داشتند که از مصر اورده شده بوده و حدود چهارصد سالی قدمت داشته!

و موقع امدن به ایران انرا به کسی داده!


عایا کتابی از حافظ شیرازی،نوشته و چاپ شده از مصر!! آنهم مال یک قرن پیش!!و با خط زیبا!

ارزش اثار باستانی ندارد؟!!!

خب پدرمن!چرا نیاوردیش که چشمان به جمال و کمال چنین کتابی روشن میشد!!!