یکبار،چند ماه پیش شبکه افق یه مستندی پخش کرد به اسم«مسعودافغان»
فکرکنم توسط یک فرانسویی ساخته شده بود...
وقتی داشتیم باخانواده مستند رو نگاه میکردیم،وسط مستنده بوده که بابام گفت:مسعود شجاع بوده و... ولی با هزاره ها...
فکر کردم میخواهد بحث قومیت را پیش بکشد و سریع وسط حرفش پریدم و گفتم:هرچه که بوده ،بوده،مهم اینه که با طالبان مبارزه میکرده...
بابام هم سکوت کرد وچیزی نگفت
ومن از دیدن ان مستند و شجاعت مسعود با خودم فکرمیکردم که چقدر خوب!!
یک قهرمان هم بوده آن زمانها که بفکرهمه مردم بوده و برای کشورش میجنگیده!
تا اینکه چند روز پیش،در مورد فاجعه افشار شنیدم
رفتم سرچ کردم و دیدم بهههههههله!
جناب مسعودخان هم یکی بوده مثل بقیه!
این بود که باخودم قرارگذاشتم که قبل تحقیق و بررسی!!کسی را قهرمان ملی و چه وچه ندانم...
توضیحم:من درمورد تاریخ کشورم به اندازه یک بچه کلاس چهارمی هم نمیدانم!
حوصله تحقیق و جستجو تو اینترنت را هم ندارم
فقط قصدم این بوده از مطالبم که دیگرررررر هیچکس را قهرمان نکنم توی ذهنم،که بعدش توی ذوقم بخورد
همین!
بعد توضیحم:قهرمان ملی یک کشور ازنظر من اینه که:فرد به فکر همه مردم کشورش باشد و دلش نخواهد حتی یک چکه ازخون مردم کشورش ناحق بریزد...
که من فکرنمیکنم توی افغانستان همچین فردی باشد اصلا،قهرمان ملی!! :))))
تو یکی از گروه های دخترانه ای که تو یکی ازاین شبکه های مجازی بود،دوستی دعوتم داده بود...
مدیر گروه دخترکی بود یک سالی بزرگتر ازخودم
او داشته هایش را میگفت!
به قول دخترکی دیگه ای!به رخ ما هامیکشید هرچند به طور غیرمستقیم!
منی که عادت ندارم به کسی حسادت کنم زیاد!
حسرت داشته های اون به دلم می ماند و کمی هم برای خودم دلسوزی میکردم!
خوب است یاد بگیرم که هیچوقت درمورد داشته و یا حتی نداشته هایم با کسی حرف نزنم...
کسی برایش فرقی نمکیند که من چه چیزی کم دارم
وکسی از داشته های من خوشحال نمیشود...
شاید باگفتن داشته هایم ،دل کسی را بسوزانم...شاید دلش بخواهد که اوهم داشته باشد...
عادت کردن به گفتن داشته هایمان و بقولی پُز دادن ،اخلاق ناپسندی هست که ترک کردنش یکم مشکله...
ولی باید ترک شود مثل خعلی از عادات ناپسند دیگر.
چقدر حس میکنم خالی ام از زندگی!
کارم خوردن و خوابیدنه...
وچقدرم حس خستگی دارم...
چه زندگی خوبی !!به به
+: متنفرم از این احساس های خام و نپخته ام
از این احساس هایی که مدام دلگیرم میکند
شادم میکند
افسرده ام میکند
از این احساس های پر ازسرگردانی...
این احساس های بی سباط ...
خسته ام...میشد کاش اصلا احساسی وجود نداشت...
خوب بود اگر همه زیبا رو ها ،بعد مرگشان جسدشان تبدیل به اسکلت و استخوان نمیشد!!
زیبایی که ماندگار نباشد به چه می ارزد!!!
چقدر بازی کردن خوبه...
چقدر بچه بودن شیرینه!
باید هرروز یه وقتی را برای بازی کردن اختصاص بدهم!
مخصوصا بازی هایی که توش تحرک زیاده مثل فوتبال،والیبال و یا حتی دویدن های الکی...
وقتی بازی میکنم،حس میکنم دنیا آنقدرهاهم جدی نیست!یا ادم بزرگها حتی
خوشبحال آن بچه هایی که هرروز میرند مدرسه و چند ساعتی هم دسته جمعی بازی میکنند
من تو کودکیم زیاد بازی نکردم!
چون هم بازی ای نداشتم
برادرهام همیشه باهم بازی میکردند،یادمه از گِل آنقدرچیزهای قشنگ میساختن...
من هیچوقت مثل برادرام گل بازی نکردم،اگرهم کرده باشم زیاد نبوده...
باید هرروز بازی کنم...مهم نیست که چقدر سن دارم،راستش باید برای رشد کردن از بعضی جنبه ها مثل تمرین صبر و تلاش بازی کرد!
مثل فوتبال که مدام باید تلاش کنم که گُل بزنم...
واقعن به اینجور بازی ها و واینجورتلاش کردنها نیازمندم...
گاهی چقدرهمه چیز را جدی میگرفتم!
هیچ چیز جدی نیست! هیچ چیز!
زندگی جالبی ندارم...
فقط تمام تلاشم این است که
(خودم)را پس بگیرم...
میدانی!
او مرا از خودم گرفت
و من
دلم خودم را
میخواهد!
میشود که باشی؟
حتی فقط یادت هم کافی ستـــ ...
فقطـ باشــ ...
آخر میدانی؟
تو...
متفاوت ترینی برایم...
میان همه تکرار های روزانه ام
+++++++++++
ای لذت بخش ترین ،دلتنگی و زجر دنیایم...
با من
کمی مدارا کن...
++++++++
شعر میشوی فقط ...
شاید سهم من از تو...
فقط شعر شدنت بود...
++++++++
چه غم انگیز استـــ ...
عمری زندگی خواهم کرد...
ولی بدون تو
+++++++
میدانم !
دوست داشتنت ، سهم من نبود...
تا سال ۸۴ما تو روستای دودهک زندگی میکردیم...
(یادمه وقتی چهارسالم بود،یک روز مادرم بهم پول داد که بروم نان بگیرم )
من هم که دخترکی باهوشی بودم،اون موقع ها جثه و قدم بیشتر به شش ساله ها میخورد تا چهار ساله ومادرم همیشه میگه که تو شش ساله که بودی همه فکرمیکردند ،هشت سالته!
همیشه هم خعلی ها منو با دو تا برادرای بزرگم مقایسه میکردند و بعد میگفتند که من سنم بیشتره تا برادرام!!
( رفتم نانوایی، لباس تنم ازون پیراهن بلندای گلدار قشنگی بود که بیشتر افغانها میپوشند و یک روسری سفید...)
نانوا بخاطر اینکه درست نان ها رو نتونستم جمع کنم و چون نان ها لواش بودند و اکثر اوقات خشک شده ! از زیر دستم خرد میشدند...
سرم داد کشید و شاید م چندتا فحش هم نثارم کرده بود...
(از آن روز به بعد ، من فکر میکردم که بیشتر بخاطر لباسها و شباهتم به افغانها بود که دعوام کرده بود!!
بخاطر همین ذهنیت کم کم دیگه اونجور لباس نمیپوشیدم...!!
تا مدتها و حتی تا همین پنج یا شش سال پیش!!)
او هم انگار میخواهد برود
بگذار که ، برود...
همه بهانه اشــ برایـ ، رفتن« دلِ تنگ تو» استــ ...
من هم رفتم...
گذاشتی که بروم
همه بهانه امـ ،برایــ رفتن دلِ تنگی ام برایِ تو بود...
+++++++
به التماس آلوده نکند تنهایی یَت را...
آدمهایی که به التماسِ تو
کنارت می مانند
رفتنی ترین آدمهاست...!
++++++
یک روز...
شاید من
تنها کسی باشم که
کنارت بوده ام...
مگر غیر این استــ که
هرکه بیشتر به فکرت باشد...
انگار همیشه کنارت بوده...!
امروز عجب روز پر دردی بود!!
مردم و زنده شدم از دل دردی...امروز ازاینکه یه خواهر نداشتم گریه ام گرفت...
افتادم گوشه خانه و از درد می پیچیدم به خودم،
آنوقت دلیل بیماری ام را با برادران و حتی مادرم،سرما خوردگی اعلام کردم!!
آخر تنهایی همینه نه؟؟
+:خوش به حالت...
حداقـلـشــ ...
برایـــ دخترکی...
شعر شدی...!
وقتی که پرم از فکرهای احمقانه و انبوهی از دلخوری ها و نگرانی ها،چقدر خوبه که میشود با گوش دادن دعای عهد آرام گرفت و یا با خواندن دعای جوشن کبیری...
آنقدر آرام میکند و بی تفاوت به غم و فکرها که ،هی دل آدم میخواهد فقط با دعا از روی سبکی گریه کند...
البته فقط به شرطی که باتمام وجود باورکنیم نوا و کلمات زیبای معنوی دعاها را...
+:میدانم! اشتباه میروم گاهی این راه های کوتاه را...
خدایا!اینبارم خودت هوایم را داشته باش...
+:قضاوتم کمی نا منصفانه بود در مورد نجمه
ولی اصل قضیه افراط ،درست!...
ق عزیز!
این شبها نمیدانم چه مرگم هست!؟
مدام بغض میکنم و از خعلی ها متنفرمیشوم...
میدانی!
یکی از خصلت های بدم شاید این باشد که زود وابسته میشوم...به خعلی چیزها و خعلی کس ها!
و دارم فکرمیکنم که به حرف زدن با نجمه هم وابسته شدم...
این را این چند روز یا این چند هفته فهمیده ام.
میدانی!
دلم حسابی پر است ...
احساس میکنم آنقدری که من به او اهمیت دادم،او حتی برای حرفهایم تره هم خورد نمیکند...
شاید او را،زیادی برای خودش بزرگ کردم...
بهبهانی درست میگفت:
همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند،آنها را زیاد بزرگ که کنیم ،خودشان راگم میکنند،دیگر نه شما رامی بینند ونه خودشان را
بیاییم به اندازه آدمها دست نزنیم...!
میدانی!دومی خصلت بد مشابه و یا عادت بدم به خصلت اولی، افراط هست!!
افراط و یا تفریط...
انگار اینبار هم افراط کرده ام.
میدانی!
من از افراط کردن هایم ضربه زیاد خورده ام...
+:میشود یک روز من عَوَضْ شوم...
فقط عَوَضْ شوم...
نه اینکه عَوَضی شم ...
نه...!
دلگیرم...
ازدلم!
از «سادگی هایی» که «حماقتم »شد...
از آدمهایی که دوست داشتن شان،اشتباه بود...
از «خوبی هایی» که« وظیفه ام »شد...
از همه ی «کمترین هایی»که «لیاقتم»شد...
دلگیرم...
از«مُدارا»با آدمهایی که متنفربودن ازمن...
از«توجه»به آدمهایی که «بی توجه»بودند نسبت به من...
از«دست شستن خواسته خودم»برای خواسته دیگری...
دلگیرم...از فراموش شدنم قبل اینکه هنوز،جسدم را خاک کنند!!
از سعی بیخودم،برای«شادکردن دیگران»...
از«اهمیت هایی» که اهمیت دادم،ولی اهمیت ندادن به آن...!!
دلگیرم...
از «خودخواهی»هایی که هرگز نبودم...
از رویاهایی که هرگز واقعی نشدند...
از آدمهایی که زود،رفتند...
دلگیرم...
از همه آدمهایی که«رو راستی ام»را،پای احمق بودنم گذاشتند...
از«مهربانی هایی» که تعبیرش کردن به محتاج بودنم نسبت به خودشان...
دلگیرم...
از...
من میتوانم تو را از دور دوست داشته باشم...
میدانم جلوتر که بیایم
یا باید بسوزم و خرد شوم
یا دیگر تو را دوست نداشته باشم...
بگذار من از دور دوستت داشته باشم...
از گوشه ی تنهایی خودم...
ازهمینجا،که کوه دلتنگی و حسرت آوارشده رو دوشم...
از میان همین دنیای کوچک خودم،که هیچوقت به بزرگی دنیای تو نمیرسد...
بگذار دوست داشتنت،قشنگ ترین دلخوشی روزهای زندگیم باشد...
میدانی!
دیگر مهم نیست که این دلخوشی،دلیل ناخوشی فرداهایم بشود.
گذشته ها رو باید فراموش کرد ،چون گذشته...
ولی تمام بدی های گذشته،اینه که بدی های گذشته ام،تو زمان حالم زیادی تاثیر داشته!!