75-

امروز،برای دومین بار دخترِهمسایه ی جدیدمان را دیدم،بازهم به منیِ که تو صورتش زوم(!)کرده بودم که شاید بهم نگاهی کند،نگاه نکرد!

طرز چادرسرکردنش،مرا به یاد ِدوسال پیش خودم انداخت...

دفعه دیگر،باید خودم صدایش کنم و بعدکه ایستاد و به من و توی صورتم نگاه  که کرد،لبخندی گُنده ای از ته قلبم،نثارش کنم(!)


موسیقی

0mp3l بشنوید! گاهی موسیقی لازمه!

74-

بعضی وقتها فکرمیکنم که چقدرزند گی هایمان تکستی(text،یاهمان متن خودمان!)شده.ازطریق تکست عاشق میشویم»سلام،چه لحن قشنگی دارین. ممکنه بیشتراشنا...85نیکولا،ادامه پست...

73_

صبح ساعتهای ۷:۳۰ صدای مهربان پدرم بگوشم می آمد:باچه مه(لحن صمیمی پدرمه درصدا زدنم،یعنی دخترگلم!)پاشو بیا صبحانه بخوریم...

چشمام درحالیکه خواب الود بود سعی کردم بامهربانی جوابش رابدهم:چشم بابامه(!)میام...

اما سرمو گذاشتم رو بالش و آی تا ۹:۳۰بخوابیدم


پدر نازنینم همیشه خودش صبح ها که من خُرناس کنان خوابم،میرود چای دم میکند و سفره می اندازد 

گاهی خودش لباسهایش را میشورد و حتی لباس های برادرهایم را...

خودش گاهی سوزن برمیدارد و پاره گی های لباس هایش و لباس هایمان را میدوزد!

بعضی اوقات وقتی میبیند ظروفا توی سینگ مانده اند و کپک میزند دارند ،انها را هم میشورد!


پدر نازنینم هیچوقت دست روی ماها بلند نکرده(فقد وقتی ده سالم بود یک سیلی زد!و برادرم را چند ماه پیش چندتاسیلی زد تا ازخواب غفلت بیدارشود)!!

پدرنازنینم هیچ وقت صدایش را بلند نکرده،هیچوقت من صدای فریاد پدرم رانشنیده ام...

حتی عصبانیتش را هم ندیده ام.ازآنجور عصبانیت ها که داد و فریاد می اندازند و کتک کاری میکنند و فحش نثارباران!نه! ندیده ام

وقتی عصبانی میشود کم حرف ترمیشود وسکوتش بیشتر!


هیچوقت به من دستور نمیدهد وامر ونهی نمیکند،بلکه با ملایمت به من میفهماند که باید کاری  رابروم و سروقتش انجام بدهم!(ومن تمام سعیم رامیکنم که درست انجام بدهم)

هیچوقت برای کارهای بد و خراب کارانه ی مان سرزنشمان نکرده است وما بیشترازینکه بترسیم ازش،شرم میکنیم  و خجالت میکشیم کاری راانجام بدهیم که مایه ننگ و سرافگندگی اش شود!

هیچوقت به رویمان نمی اورد که ازصبح تاشب جان میکند وکار میکند و منت نمیزارد!


وقتی هفت سالم بود با شوق وذوق زیادی وضو میگرفتم و پشت سرپدرم نمازمیخواندم چون دوستش داشتم و دوست داشتن پدرم مرا ترغیب میکرد که نماز بخوانم!


درست است که نتوانسته خعلی چیزها را برایمان  فراهم کند،اما تلاشش را کرده است...

سعی کرده است با اخلاق خوبش همه کمبودهای مارا جبران کند...


یادم می اید وقتی دوازده سالم بود،وجود پدرم درخانه دلگرم ترین چیزی بود که به من دلگرمی زندگی میبخشید!

همیشه دربچگی ام،بودن پدرم درخانه به من ارامش میداد!

او با اخلاق بد مادرم ساخت و میسازد همچنان!!


پدرم ادم باسوادی نیست ،نه تحصیلات دارد و نه به مدرسه رفته است...اما بلداست بخواند و قران را هرماه ختم میکند!

خودش می گوید انزمان ها ارزویش بوده است که به مدرسه برود و درس بخواند اما آقایش(پدرش)نمیگذاشته  و بااینکه آن زمان ها ظاهرشاه  بچه ها رابه اصرار به مدرسه میبرده(یه همچین چیزی،درست نمیدانم)باز نتوانسته به مدرسه یاحتی مکتب برود،ولی او درحالی که دنبال گله و گوسفند بوده ،ایه به ایه قران را میخوانده تا یادبگیرد...


پدرم اگرمیتوانست درس بخواند مطمئنا ادم باهوشی بودکه میتوانست بجایی برسد ولی خب...


دیشب که داشتم مهربانی های پدرم را مرور میکردم اشکم در امد...

خدایا!بابت داشتنش هزاران هزاران بارشُکرت...




72_

زیر پتو خودم را جمع کرده ام و از چند لحظه پیش،مدام به این فکرمیکنم که واقعن دلم میخواهد -پسر- میبودم...

خسته شده ام ازاین محدودیت های دخترانه ام

یادم نمی آید که من ازینکه دختر به دنیا امده ام ،راضی بوده باشم!


اگر پسر میبودم،میتوانستم وقتی از پس مراقبت این موهای کچ وکوله ام برنمی امدم،ازته بزنمشان و کچل کنم!


اگر پسرمیبودم،میتوانستم راحت تو کوچه هاوخیابان ها دوچرخه سواری کنم!،


اگرپسرمیبودم،میتوانستم هرجا که دلم میخواست تنهایی بروم،تا نصف شب بیرون باشم...تو فضاهای باز بالباس ورزشی فوتبال بازی کنم!


اگر پسرمیبودم،میتوانستم بدونِ نگرانی عکس هایم را، رو پروفایل هایم بگذارم ونگران سوئ استفاده و...نباشم!


اگر پسر میبودم،حق دوست داشتنِ کسی راکه دوستش دارم و ابرازش و اعترافش ...را داشتم!


اصلا اگرپسر میبودم چرا باید ماه به ماه دردی رو متحمل میشدم که حق انتخابش هم دست خودم نبود!؟


اگر پسرمیبودم،دنیا چقدر بزرگتر میبود و من چه خوشبت تر!


گاهی احساس میکنم  ازینکه خدا مرا یک دختر،یک زن افریده،درحقم ظلم بزرگی شده...

 و به این هم خعلی فکر کردم که دخترای چندین قرن پیش شاید بدبخت تر بوده اند...

نه نه ،شاید نه!

حتما بدبخت تر بوده اند!



71_

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

70_

من : چرا پولدارا میرن ماشین های گران قیمت میخرن اخه...؟!

بابا : چون پولشان که زیاده نمیدونن باهاشون چیکارکنن برا همین میروند مثلا یک ماشین ۳۰۰میلیونی و حتی بیشترمیخرند!

من :واااااااای!اگه پولدار بودم میرفتم همش رو میوه میخوردم بجای اینکه ماشین بخرم!

بابا :تو که همه اش رو نمیتونی که میوه بخوری!!

من :خب روز دو کیلو میوه میخوردم!

69_

رفته بودیم بیمارستان،خانم پزشکه جوان حدود ۸_۱۲دقیقه با پزشک دیگری حرفید!

درحالیکه مادرم به شدت حالش بدبود و کنار درب اتاق پزشک منتظر...

خانم پزشکه از حقوق و نمیدانم چی اش گله مند بود!


بعدش که برای معاینه و ...آمد ،پرسید مادرت آسم  نداره؟ گفتم نه،بعد هی برایم توضیح میداد که اسم چه هست و چه نشانه هایی دارد...

از طرز حرف زدنش احساس کردم که حتما روی پیشانی ام نوشته شده «ازپشت کوه امده ام»!


با دیدن ماسکش که زده بودجلو دهان و بینی اش ناخودآگاه ذهنم رفت سمت سریال شیوع،

باخودم فکرکردم که لابد با خودش فکرکرده که نکنه ازما ویروسی و چیزی بگیره!!

باید میگفتم:ما ویروس نیستیم!!



بعد از قشرِ پرستارها و پزشک ها،دومین ادمهای عجیب الخلقه!راننده تاکسی هایند!


من:سلام،یه ماشین میخام ...

آژانسیه:ع سلام،باشه مقصدت کجااااس عزززززززیزم...!

داخل تاکسی،رادیو:با هرکس طوری برخوردکنیدکه انگاروجودش بخشی از خوشبختی شماست!

راننده هه تاکسی زیرلب:خدا روشکر...خداروشکر...خداروشکر


بعد ازچند دقیقه که رسیدیم،ایستاد ماهم فکرکردیم همانجا باید پیاده بشیم،جلو درب درمانگاه بود.

با لحن تندی گفت :صبرکنید که ،یکم جلوتر وایسم...

مادرم با لهجه هزاره گی اش گفت که چقد میشه پولش...مادرم حالش بدبودو عجله داشت پیاده شه...

رانندهه غرولند پول راگرفت!و باتندی گفت برو پایین!

همانطور که ما پیاده شدیم اوشون هم حرف میزد،یکی از اشناهاش ازکنارمان درحال گذربودپرسید:چه شد ه؟

ماهم کمی دور شدیم از تاکسی هه و رفتیم سمت درمانگاه که رانندهه گفت:لیاقت محبت را ندارند!...

وبه بقیه حرف هاش زیاد توجه نکردم فقط قیافم اینطوری مونده بود!


68_

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

67_

همیشه که نباید متواضع و از خودگذشته بود!

گاهی باید یه وقتایی اینکه داری «لطف میکنی»را شدیداً گوشزد کنی

تا بعدها وبا تکرار آن لطف

«لطف مکررا، وظیفه ی مُسَلَّم نشود»

65_

من دخترک وفا داری هستم چه تعریف ازخودم بحساب بیاید و چه نیاید...

من به همه کس و همه چیز وفادارم!

به وبلاگ هایی که قبلترها خوشم آمده بود ازمطالبشان و آدرساشان را ذخیره کردم و عذاب وجدان میگیرم که سری به مطالب تازه آپ کرده شان نزنم!

به برادرهای بی خیالم ...که هیچ چیزی برایشان مهم نیست...

به پدر خوش اخلاقم...

حتی به مادرم که باید دلم ازش پرررر باشد ولی نیست...


حتی به گوشی  معمولی  و ساده ام که سال ۹۱خریده بودمش و هنوزم دلم نمی آید ببرم و بفروشمش

به دوست های مجازی  و غیرمجازی ام که حد اقل هفته یکبار ازشان سراغیمیگیرم

به دوست قدیمی ام که اخلاقش تغییر کرده و انگاری که از سوراخ آسمان افتاده باشد زمین...

به کتاب های خریده شد ه ام

به دفترنقاشی های کهنه و خاک خورده ام حتی 

وبه دفتر روزانه نویسی های چندین سال پیشم با آن خط خرچنگ و قورباغه ای ام!


من حتی به دوست داشتنِ آدمها هم وفا دارم!

عذاب وجدان میگیرم کسی را که قبلن دوست داشتم دیگر دوست نداشته باشم...انگار که خیانت محسوب میشود!




+:میدانی!

من هنوزم به دوست داشتنِ تو وفا دارم

بااینکه میدانم در زندگیم، نه تویی خواهد بود و نه در زندگیت،منی!

64_

امان از آدمهای سطحی نگر!...مثل .ب. که فقط دوبار باهاش حرف زدم و بار دوم گفت:دلم برات یه ذره میشه...

یعنی تا این حد سطحی نگر...

آدمهای سطحی نگر.همان هایی یندکه با دیدن یک عکس ،خعلی زود دل میبندن و با تقی با توق خوردنی،دل میشکنن و رها میکنن...

آدمایی که با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق میشوند و طرفش را عاشق میکند و بعد بادییدن عیبی دل زده شده و میروند...


آدمهای سطحی نگر به همان آسانیِ که عاشق میشوند،به همان تندی هم متنفر!!

زود قضاوت میکنند و زود حکم قطعی میدهند!


شاید دلشان هم مثل فکر و نگاهشان سطح نگر باشد!پیچ دلشان هم سفت نباشد و با دیدن یک عکس و یا یک کسِ خوبِ ظاهری بلرزد!



منم قبلنا سطح نگر بودم!ولی الان تلاشم اینه که عُمق نگرترشوم!!



+:دوست‍ـــ داشتنِ مان

مثلِ «حُباب» می ماند!...

آه!

من شب‍ــــ و روزهایم را

دست‍ـــ  به دعایم!

تا کیْ باید دعا کنم که نترکد!؟ 


63_

مادرم امشب وسط حرفاش گفت: .م. را خعلی دوست دارم و ولی بانو را یه کم! ...

منم گفتم:میدونی!من به دوست داشتن تو اصلا نیاز ندارم خدارو شکر! ...

ولی ته دلم ناراحت شدم...دلم گرفت و بعدش رفتم کمی اشک ریختم!

اصلا چرا باید مادرم دخترکی مثل من رو دوست داشته باشه!؟ ...


(واعتراف میکنم که دوست نداشته شدنم ،توسط خانواده ام خعلی روی اعتماد به نفس پایینم تأثیر گذاشته و داشته...)



یک جا نوشته شده بود:

(غمگین ترین ادمها کسانی هستندکه برداشت دیگران برایشان،زیادی مهم است...)


حقا که چقدررررررررر در مورد ناراحتی های من این جمله درست  هست!!









بی ربط نوشت:

چقدررررر این چند روز،دلم یک دلِ سیر وبلاگ خوانی!میخواست...

از میان وبلاگهای بیان،چندین تا وبلاگ های جذاب و خواندنی یافتم!آنقدری خوب نوشته میشوند که از خواندن هر پستشان حظ میبرم و ذوق میکنم و البته به توانایی نویسندگانشان،درنوشتن و سرهم کردنِ کلمات حسودی ...!


 از۱۶سالگی که دسترسی پیدا کردم به اینترنت،وبلاگ خوانی ام شروع شد!

وبلاگ هایی که  درِدنیای دیگه ای را به روی این دخترکِ تنهای و...باز کرد!

و من  دنیای وبلاگی را با هیچ یک از این شبکه های مجازی و هیچ چیز دیگر در ایتنرنت!عوض نمیکنم...

و وبلاگ هم دوست میدارم :))))))


62_

بعضی وقت ها آدم یک کارای میکند که بعدش خودش هم هاج و واج میماند!

درست مثل من...

گاهی بخاطر همون بعضی کارهام ،فکر میکنم خودم را اصلا،درست نمیشناسم...


شاید هم واقعن نمیشناسم :((


نمیدانم ...به هرحال در جستجوی خودمم...!!


امشب پاک خل شده بودم!

بیشتر بخاطر پیامی بود که به قربانی  داده بودم و بعد لجم گرفت از کار خودم

بغضمم نمیشکست!و این خعلی بده!

آدمی که نتونه گریه کنه،آدمی خطرناکی میشه!!


متاسفم برای خودم!


گاهی فکرمیکنم که کی آدم میشم...کی دست از توجیه برمیدارم...

بسه دیگه ...بسه








+:هی!

نفرینت میکنم به دارِدوست داشتن...

آنقدر مقدس هست،که گریبانت را که بگیرد،..

میسوزی  فقط در آتشش!!


نگذار نفرینت کنم به دارِ دوست داشتن!!

61_

خوب میشد اگه تو این کشور هم ،بچه ها رو به زور میبردن مدرسه!!

مثلا اگر والدینش راضی نمیشد هم باز میامدن ومیبردن...!!

60_

 .ا. چقدر دنیای ذهنش کوچک و حقیر است!

 درست مثلِ گاهی اوقات دنیای ذهن خودم،که گاهی آنقدر کوچک میشود که مدامی دیگرا ن را با حرف هایم و رفتارم می آزارم!

و .ا. هم همینطور 


نمیدانم مقصرِکوچک بودن دنیایش خودش هست یا کسی دیگری

ولی او خودش هم برای بزرگ کردن دنیای ذهنش هم هیچ کاری نمیکند...


از ناتوانی خودمان هست که مقصر بدبختی هایمان،کسی دیگریست...!






بی ربط.ن:

‍میدانی!

‍میخواهم به سمتت‍ـــ بیایم ...

ولی می ترسم

که به «ساده گی ام» بَرْ بُخورد!

منو این همه «ساده گی»

و تو آن همه«کمالات و...»


وه!چه تضادی!

ولی مگر

دل‍ ‍تنگی و ،دل

تضاد میفهمد!!؟...

59_

بگذرم که بپذیرم هیچ به پوچم!

اگر این آرامم میکند

اگر باعث میشود بهتر با شرایطم کنار بیایم

اگر مدام با دیدن بهتر از خودم،عذاب وجدان نگیرم و دلم به حال خودم نسوزد

اگر بتوانم بعدش شاد باشم...


پس میپذیرم من هیچم!

من نه مث ز.ر هستم

نه مث م .ن 

نه مثل هیچکس دیگر...


ته پوچ بودن هم عالمی دارد ها!!!

58_

آه ق عزیز!


دلم  شدی‍ـــــــــــد دوست داشته شدن میخواهد!


دوستم میداری!؟


همین جور که هستم!؟


اگر بخواهی تغییر میکنم...


من چیزی محالی میخواهم ازتو


تو هم بخواه تغییر کنم،خواسته ام محال است...خواسته محالت را ممکن میکنم


دوستم میداری!؟