39_

امروز داداشم باهام طوری برخورد کرد که کلی به غرور نداشتم!!برخورد...

با خودم گفتم خدا نکنه یک روزی محتاج کمک برادر بشم!که مدام منت بذاره و تخریبم کنه

الان خداره شکر نیازی بهش ندارم چون بابام تکیه گاهمه بعد خدا،ولی میترسم ازینکه یک روزی مجبور بشم خرجم رو از برادرام بگیرم و یا نیازمند و محتاج کمک اونا بشم...


دلم نمیخاد همیشه چشم به کمک دیگران داشته باشم،اصلا من از نیازمند شدن و بودن میترسم...

میترسم ازینکه کسی سرم منت بذاره و یا برای کاری که میکنه برام،مدام  امر ونهی کنه و منم مجبور باشم بدون چون و چرا اطاعت کنم...


من برای اینکه دست نیازم دراز نباشه سمت خانوادم،زیاد ازشون  نمی خوام چیزی،چون واقعن متنفرم از نیاز مند بودن و درخواست کمک کردن و بعد ترس ازمنت تحمل کردن  و تا درحدی که برسم به حس دین و جبران!!!


 یاد اون شعره کلاس چهارم افتادم:

هرکس نان ازهمت خویش خورد

منت حاتم طایی نبرد...!


هرچند برای من نه همتی در کاره و نه حاتم طایی!!




جدا نوشت:دلم میخاد چند وقتی از خانواده ام دور باشم،

چند وقتی خودم باشم وخودم،

برای خودم زندگی کنم...

بعضی وقتها چند وقت دوری،حتی از عزیزترین کسم هم بد نیست...

زیاد درچشم بودن  ثمره اش اینکه از چشم و دید میوفتی!!

مثل این لامپ ها که هر شب روشنه و حس نمیشه تا وقتی که یک شب برق میره و تاریکی شب  تازه به یادمون  میاد و چقدر قدر برق داشتن و روشنایی لامپ در شبها رو میفهمیم...!



38_

بانو؟

_:هان؟!

میدونی از چیت خوشم میاد ؟!

_:نه از چیم؟!!

اینکه با تمام عیبات خودتی!

_:  :))))))

اندر خیالات و توهمات من!!

دوست دارم یک نفر تو زندگیم یک روزی اینا رو بگه بهم!!  :))



سعی کردم و میکنم خودم باشم...

قبلترها بطور وحشتناکی ازخودم فرار میکردم و دلم میخواست شبیه فلان دختر باشم و مدام از روبه رو شدن با ضعف هام هراس و ترس داشتم...

اینقدر سعی میکردم ادای دیگرانو در بیارم،که همیشه تو خعلی از رفتارام مدام درحال اشتباه کردن و خطا کردن بودم...


دلیل فرار ازخودم باز برمیگرده به مادرم و  رفتار و نحوه تربیت کردنش!!

گیر دادن های الکیش...

سرزنش های مداوم و پیاپی ش برای کوچکترین رفتارم و حرکاتم!

ترساندنم از خطا واشتباه کردنم و یا عیب داشتنم!...


الان با اینکه پرم از تناقض و عیب ... ولی سعی میکنم خودم باشم...

اینطوری  اگه مرتکب اشتباه ناخواسته ای بشم ،هی خودم رو سرزنش نمیکنم،بخودم حق میدم و تلاشم رو میکنم برای بهتر شدن...!






+++++++++++




ب .ن:‍ دلگ‍ـی‍ـــرم...

از ‍ت‍ــــو که نه!

از خود‍می ِ که،تَوَه‍ُـمی بیشتر نبودی...

‍و ‍م‍ــن،دست‍ـــ تَوَه‍ُمت را ‍گرفت‍م...

و تبد‍یل ، به خودِ واقعی ‍یت‍ـــ  کردم...!!


‍دلگی‍ـــرم...

از ت‍ــو که نه!

از خودمیِ که،خیال را...

با واقعی‍ت،اشتباه گرفت‍ ـم ...!


37_

من به وجد می آیم وقتی می بینم هنوزم احترام گذاشتن به یک آدم پیر و کار گر بنایی،منقرض نشده!!

من به وجد می آیم وقتی از خیابان که میگذارم پسرای جوان ،ازکنارم که میگذرند،سرشان را پایین می اندازند و زُل نمیزنندتو صورتم...

من به وجد می آیم وقتی هنوزم کاری انجام دادن برای رضای خدا و بخاطر انسانیت ،رواج دارد و همه فقط به فکر منافع خودشان نیست...

من به وجد می آیم که هنوزم اسلام ناب محمدی خریدار دارد  و هنوز بخاطر کارهای یک عده یزید تبار و معاویه نژاد!!اسلام رنگ خوبیت و مهربانیتش را از دست نداده...

من به وجد می آیم که هستند ایرانی هایی که به منِ مهاجر افغان،به چشم دزد و مزاحم نگاه نمیکنند و مثل یک شهروند عادی برخورد میکنند!!


من از خوبی کردن و خوبی دیدن بی چشم داشت به وجد می آیم و شوق و ذوق زندگی برایم دو چندان میشود!!


کاش هیچ وقت خوبی ها و انسانیت ها از بین نرود ...

کاش...







+:خوبی ها و انسانیت ها فقط مختص آدمهای اون ور آب نیست...!!!

همین جا هم میشود باهمه ی مشکلات و فقر ،خوب بود و انسان!!


توی آسیای غربی هم میشود دو آدم از دو کشور مختلف،با دو فرهنگ متفاوت ،به  هم احترام گذاشت و خوبی کرد!!


خعلی ها به جای اینکه بذز خوبی را بکارند همین جا و خوب بودن را از خودشان شروع کنند،به دنبال اندکی خوبی دیدن و احترام،مسافت ها را طی میکنند...

مطمئنا بیشتر همشهری های من،برای آب ونان مجانی نرفتند آنور آب!!

بلکه برای دیدن کمی انسانیت و خوبی دیدن و احترام،جان به کف دست گذاشته و راهی آب و دریا شدند!!!


خدایا!! مرا حالا که آدم آفریدی! به مهربانیت کمی انسان هم!!در وجودم بیافرین!!

36_

خعلی دوست دارم گل دوزی یاد بگیرم!

با خودم امشب فکر کردم که فردا حتما شروع میکنم...

نباید سخت باشه،چون مادرم بخوبی بلده بدوزه و گلدوزی کنه...

یکبار یه جایی خواندم که گلدوزی باعث میشه آرام بشی و آرامش بخشه!! 

قبول دارم این حرف را...

خدا کنه فردا پشت گوش نندازم و برم سراغ یاد گرفتنش،واقعا دلم میخاد یادبگیرم و بعد به دلخواهم طرح بکشم و بدوزم...


باشد که یاد بگیرم!! :))))))













+++++++++++++++++++

ب.ن:

‍ترسو بودنم  را هنگامی فهمیدم ک‍ه...

‍دوست‍ـــ  ‍داشتنت‍ـــ ...

و بودن کنا‍رت ...

شجاعت‍ــــــ   می طلبید...

 

و ‍مـــن چمدان به دست‍ــــ ...

فقط‍‍‍ ‍رفت‍‍ــــ‍م ...!


35_

هوای امشب کاااااملا مهتابی است و ستاره ها چشمک زنان تو آسمان...

اوایل زمستان فکرمیکردم امسال کلییییی برف میبارد وبرف  زمستان های سالای ۸۴_۸۳رو باز 

تجربه خواهیم کرد...ولی زهی! خیال باطل!!!!!

برف فقط چند روز اواخر پاییز آمد و ماه دی اصلا باران هم نبود انگار،چه برسد به برف...

 روزی که گذشت هوا کاملا بهاری بود و معتدل!!!


خعلی وقت است انگار برف هم از آدمها قطع امید کرده ...!!

نای آمدن و باریدن تو این شهرستان کوچک را ندارد...


در جایی از این دیار...

شاید کودکی بی سر پناه...

پا برهنه ...

دست به دعا گرفته...

باران نبارد،خیس میشود از بی پناهی...

برف نبارد...یخ میزند از آوارگی سرمای زمستان!!


ما که در خانه های گرممان لم داده ایم و هی از نامردی روزگار مینالیم!و مدام از سرازیرنشدن کوه برف  به خدایمان شکایت داریم...!

چه خبر داریم از حال بچه ی سرما زده بی پناه بی خانمان!!!





+:برف ! اگر می آیی آهسته تر و مهربانتر بیا!!

مبادا دستان کوچک کودک امیدوار به لطف خدا از سردیت یخ بزند!!

میدانم که میدانی!...

اگر جز این بود خشمت کولاک زمستان امسالمان میشد به گمانم...


34_

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

33_


بیشتر اتفاقهایی که من توی ذهنم ،سعی میکردم تصوری خوبی ازشون داشته باشم،موقع وقوعشون آن چیزی که من میخواستم،پیش نمی آمد و نمیشد،برای نمونه:عیدایی که من انتظار داشتم دید وبازدید خوبی بشود،ولی کاملا بر عکس میشد.درمورد مهمانی و غذا پختن و پذیرایی  هم همینطور...

مسافرت رفتنی...لباس خریدنی...دیدن کسی...


همیشه تصور خوب من ازآن اتفاق و یا هرچیزدیگری،تبدیل به واقعیت بد میشد...


لباسی که دلم میخواست قشنگ و زیبا برام بدوزند و دلمم خوش کرده بود م به آن، خوب در نمی آمد و آن چیزی که من از پیش تصورش را داشتم نمیشد...


مسافرتی که کلی براش شوق وذوق هیجان داشتم،یک چیزی باعث میشد زهر شود به کامم!


دیدن کسی که مشتاق دیدارش بودم ،حرفی،رفتاری،کسی دیگه ای،اتفاقی...باعث میشد کلا توی ذوقم بخورد...


وخعلی چیزهای کوچک دیگر که هیچوقت باب میل من نشده...آدمی آیده آل گرایی هم نیستم که بگم چرا از میان خوب وخوب ترین،خوب ترینش از تصوراتم اتفاق نیوفتاد...به همان خوبشم راضیم...فقط خوب شود !


برای همین هم اصلا نمیتوانم به چیزی و یا اتفاقی توی آینده دل خوش کنم!

نمیتوانم دلخوشیِ به چیزی که درلحظه حال نیست داشته باشم،چون این ذهنیت برای من ایجاد شده که حتما چیزی که من میخواهم ،نمیشود...واقعن هم نمیشود...

نمیدانم مشکل از تصور کردن من است!یا برنامه ریزی هایی که اکثرا دست من نیست...واقعن نمیدانم...

دلم میخواهد دلخوشی به چیزی و یا اتفاقی در آینده داشته باشم که برایش لحظه شماری کنم و امیدوار به رسیدنش تلاش کنم،ولی نمیتوانم...آنقدر خلاف انتظار من اتفاق افتاده که از دلخوش کردن دیگر دست شسته ام...

+++++++++++++++++++++++++



آه ق ِ عزیز!

درست مثل عید نوروز پارسال،که چقدر دلم به بودنت خوش بود...

باور نمیکنی که دخترک ناامید وخسته از عیدها،بخاطر تو لحظه شماری میکرد برای سال تحویل شدن...

ولی میدانی!سال تحویل شد و بدجور توی ذوقم خورد...

کاش میشد که هنوزم به بودنت دلخوش بودم...

ولی میدانی!خسته ام از دلخوشی هایی که همیشه ناخوش شده اند برایم...

:(((




































32_

«ق هرگز نمیتواند آن کسی باشد که من میخوام...وقتی خودم آن کسی نشدم که میخواستم!»

++++++++++

من نمیتونم از خودم بیش از این انتظارداشته باشم...وقتی بلدنیستم برای خواسته هام تلاش کنم،پافشاری کنم

وقتی یادم ندادن ویاد نگرفتم که هرچه را که نیاز دارم ازکسی که میتونه نیازم رافراهم کنه،بخوام...وقتی یادم ندادن «طلب»کنم! ...

۱۳۹۳/۱۲/۲۴

++++++++

مطالب بالا رو تو دفتریاد داشتم امروز دیدم که پارسال نوشته بودم...

من هیچوقت طلب کردن و خواستن از دیگران رو بلد نبودم و هنوزم نیستم...

من طلب کردن رو بلدنیستم...

دلیل اینکه یاد نگرفتم بیشتر این بوده که میترسیدم به خواسته هام «نه»بگویند ویابخاطر خواسته و طلب چیزی،سرزنشم کنند!

سعی کردم چیزهایی که میخوام را خودم بدست بیاورم ویا اصلا بی خیالشان شوم!

برای همین هم اینقدرررر دختر کم توقعیم...

برای همین وقتی مریم از ،ع، کلییییی چیز میخواهد که برایش بخرد ،تعجب میکنم!

که چطور میتواند از شوهرش این همه خواسته داشته باشد وهی هم روی خواسته هایش پا فشاری کند!

من برای اینکه بلدنیستم چیزی از کسی بخواهم ،دلم میخواهد مستقل باشم!چیزی که هیچوقت امکانش شاید نباشد...!


کاش یک نفر از بچگی ام به من یاد میداد که بخواهم از دیگران...

که انتظار داشته باشم ازخانواده ام که به خواسته هایم توجه کنندوبرآورده...





مادرم میگفت که خانواده  .خ. منو برای پسرشون .ر. خاستگاری کردند و چندین بار مستقیم وغیرمسقیم گفتن که منو بدن به .ر.

دلیل اینکه اونا منو میخان برای .ر. اینه که دیدن دختری سر به زیر و خانواده دوستیم.گفتن اگه منو براش بگیرن 

سرم رو میندازم پایین و کلفتیشون رو میکنم!هه!_

بعدشم فکراینکه یک دخترک ۱۸ساله۱۵۰سانتی زن یک مرد۲۹ساله ۱۸۵سانتی شه چقدرررخنده داره...

هروقت کسی منو باهاش ببینن فکرمیکنن دخترشم!!!:-P 

 

اصلا مقصر خودمم که  میان منو برای پیر پسرا خواستگاری کنن...

مثل چهارده سالگیم،که اومده بودن منو برای پسرخاله۲۹ ساله ام تو اون سالها،خاستگاری کنن...


همش مقصر خودمم...

برای اینکه بخودم نمیرسم

برای اینکه توقعم رو پایین دیدن...

برای اینکه...


دلم نمیخاد همه آرزو هام رو با ازدواج با یک پسر ی که چند دهه ازم بزرگتره و هیچ فهمی نسبت به افکار و خواسته های من نداره،خاک کنم...

اصلا بترشم !!!_ و یا تاآخرعمر مجرد بمونم بهتراز اینه که زندگیم باچنین آدمایی به بن بست بخوره...


خدایا!میشود دراین یک مورد هم به من رحم فرمایی؟!!







۳۱_

راستش من هیچوقت از اسمی که داشتم راضی نبودم...

ازهمان سالهای دوران ابتدایی،که ربطی به قبول داشتن خودم و نداشتن خودم ،نداشت...

سالهای دوران ابتدایی که برخلاف الانم دخترکی با اعتماد به نفس بالا و خعلی به خودم مفتخر!!بودم،باز از اسمم راضی نبودم...

والان که دخترکی با اعتماد به نفس پایین و خجالتی و کمی هم انزوا طلبم،از اسمم بیشتر تر ناراضی ام.

چند وقتی هست که بخودم میگویم اگر روزی توانستم با اسمم کنار بیام وحتی دوستش داشته باشم،آنوقت معلوم میشود که من خودم  راهمینطور که هستم ،پذیرفته ام دوست دارم و حتی قبول!!واین یعنی اعتماد به نفس به دست آمده و باور خودم...


گفتم که کوچکتر بودم نارضایتی از اسمم بخاطر حس ناتوانی و باور نداشتن خودم نبود...

ولی حالا فکرمیکنم که بخاطر همین قبول نداشتن خودم هم هست...

دوست ندارم کسی منو با اسم واقعی ام صدا بزند...

انگار همه پوچی ام را انداخته ام گردن اسم فلک زده ام و مقصر حس هیچ بودنم،اسمم هست!!


من عاشق اسم «بانو»ام .بخاطرهمین اسمم را اینجا و تو هر جایی ازین فضای مجازی!!!بانو  گذاشتم ...

واینکه اگر روزی از روزهااااای دور زندگیم،دختر دار شدم! اسمش را«بانو» میگذارم!










++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

یک وقتایی باخودم میگویم: خودم!!!

چرا خجالت میکشی بگویی خعلی چیزهایی که آدمهای دور برت دارند را نداری؟

چرا ازینکه شبیه اکثرا ها نیستی!احساس سر افکندگی میکنی؟

چرا مدام سعی داری شبیه بقیه خودت رانشان بدهی؟

چرا ...؟

وخعلی از چرا های دیگر

وتنها جواب یکسان این سوال ها این است:

آدمهای اینجا!

کسانی که شبیه به خودشان نباشند را تحقیر وتمسخر میکنند!...

برای همینم هست که هرکس سعی میکند اینجا که باشد،شبیه جماعتش شود...تا رسوا و تحقیر نشود!!!!

تو این جور دیارها!خودت بودن=با تحقیر و طرد،شدن هست...

توضیح:خودم بودن یعنی معیار و افکار و فرهنگ و آداب  و رسم و رسومم،»تاجایی که باعث آزار کسی نشود...«مال خودم باشد و ازبیان و اجرا و ...محرومم نکنند و به دارتحقیرم نکشانند!!


29_

به نجمه گفتم:دلتنگشم...

گفت:ولش کن...هیچکس ارزش دلتنگی ات را نداره،بخصوص کسی که هیچ وقت نیست...



ق عزیز!

به نظرت  درست میگوید نجمه؟؟؟

 دلتنگی برای آدمی که هرگز قرار نیست کنارت باشد ،درست است؟؟

به هر حال دل است‌ دیگر...

حرف حساب نمیفهمد...









+: نب‍ـــودنت‍ـــــــــ  را خیالی‍ــــــِ نیست‍ـــــ

فق‍ـــط ، ش‍ــــب های دل‍ــتن‍ــگی ا‍ ‍‍‍م ...


«تن‍ــــــــــنهاٰ ی‍‍ـــی » ی‍‍ــقه ا‍م را می‍ــچسبد...

سُ‍ــــراغ تو را می‍ـــ گی‍ــرد از م‍‍ـــن...



+++++++++++++++++++


ا‍یــن روزها ‍که...

خیال‍ــــت‍ـــــــ هست‍ـــــ ...

باید هی  ‍‍ت‍ــــــو را  ‍ق‍‍ــ‍دَم زد...

‍م‍ــُ‍دام از ‍ت‍‍‍ـــــو شعر ن‍ــــوشت‍ــــ

باید هی از ت‍ـــــو‍   دَ‍م  زد...













بعدا نوشت: یک روزی شاید،حتی خودمم دیگر این احساس هایی که داشتم و دارم را هم نتوانم درک کنم...


یک روزی،کسی محکوم میشود که همه احساس های مرا تجربه کند...


انسان،محکوم است که تجربه و تکرار کند احساس های هم را...

28-

کاش...

و ای کاش...

می شد جاهایمان را باهم عوض کنیم...

آنوقت،تو کفش های مرا میپوشیدی...

و با آن راه میرفتی...

و دلیل تمام رفتن هایم را...

نه فقط که می فهمیدی...که آن را حس میکردی...


ومن...!،

می فهمیدم تمام احساس هایت را...

نه فقط می فهمیدم...

که درک میکردم...

27-

بعضی وقتها،بعضی کلمه ها و یا جمله ای،بدجوررررررررر حسرت دل آدم رو تازه میکند،مثل نمک روی یک زخم عفونت کرده،دل آدم را میسوزاند...

مثل همین جمله،که تو میتونی ادامه تحصیل بدی، ... وقتی این جمله رو میشنوم،دلم بدجورررررر میسوزد،حسرتی ته ته دلم  فوران میکنه که مجبورمیشوم،با اشک خاموشش کنم...

مثل کلمه،زبان انگلیسی، که من را به یاد میم،عشق ق، می اندازد،که چقدرررر خوب تسلط دارد به این زبان،ومن بازم فقط حسرتش به دلم میماند...

مثل دیدن قربانی،که تا آخر عمر حسرتش هست و بس


حسرت...حسرت...حسرت...

انگار ناف من را هنگام متولدشدنم،با حسرت بُریدن،که از هرچیزی،فقط حسرتش به من رسیده...







+:در شب های محرم امسال،که برخلاف سالهای قبل،برای رفتن به هیئت عزم رفتن کردم و رفتم...ش رو هرشب میدیدم...باهاش چشم تو چشم میشدم.

لبخند میزدم.نگاهش میکردم...

و همش تو ذهنم از خودم میپرسیدم:منو یادش نیست؟نشناخته؟یعنی اینقدررر بعد هشت سال عوض شدم که منو یادش نمیاد؟

اما!اونکه فقد چهارسال ازمن بزرگتره ولی اصلا تغییر نکرده...

هنوزم مثل ،15-14سالگیش  هست،خانم تر شده...خوشگلتر شده...ولی اصلا از نظر شکل و قیافه عوض نشده...

چرا باید اینقدر چهره ام تغییر کنه که هیچکدوم از همکلاسی ها و دوستای 8سال پیشم منو نشناسه؟

چرا من هرکدومشون را که میبینم زود میشناسم؟یعنی ازمیان همه اون دخترایی که من میشناختم،فقط چهره من زیادی تغییر کرده؟

راستش اصلا جرعت نکردم باهاش حتی یک کلمه حرف بزنم،هرشب فقد لبخندی میزدم وسرم را پایین می انداختم و به سخن رانی و نوحه خوانی گوش میدادم...

اما مطمئنا حتی اسم من را هم بخاطر نداشت...

درست مثل خعلی از همکلاسی های دیگه ام...

من تک تک همکلاسی های 8سال پیشم رو یادمه...اما ازمیان آنها،هیچکس منو یادش نیست...


چه دختر ی تنهایی هستم من!

من هنوز بی نظیر،اولین دختری که باهاش دوست شدم را یادمه...وقتی هفت سالم بود...

به من مداد رنگی داد تا نقاشی بکشم...چهارسال یابیشتر ازمن بزرگتر بود...


چندین ساله ازش بیخبرم...

اما همیشه به یادش هستم.براش بهترین ها رو آرزو میکنم.هرجا که هست خوشبخت و شاد باشه...











+:من با تمام حسرت هایی که تو دلم قلمبه شده ،باز همین روزای پر از روزمرگی را دوست دارم...

با تمام تکراری بودن این روزها،شکر گذار خدام...

فوقش یک آرامش توش هست...مهم نیست چقدرررررر کمبود دارم از همه چیزهای زندگیم،مهم آرامش  این روزهایم هست...

آرامشی که چند سال قبل حتی همین را هم نداشتم...

خدایا!شکرت!




26-

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

25_

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

23

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

23-

دلم یک دوست واقعی میخواد...یکی که بشه تو چشماش نگاه کرد وحرف زد...

رو به روش نشست و زُل زد به صورتش و ازحالت صورت ونگاهش عکس العملش را فهمید...

اینکه آدم چندکلمه بایک انسان رو در رو حرف بزند خعلی بهترازین است که ساعتها بایک آدم مجازیی که نمیشود توی چشمهاش زُل زد .گفت وگو کند


مطمئنا  اگه کسی میبود که میتوانستم باهاش خعلی راحت،درمورد خعلی ازچیزها حرف بزنم،مجبورنبودم بنویسم....

اکثروبلاگها،باموضوعات شخصی نویسی مربوط به خانم هاست...

خانم هایی که مثل من در به در کسی هستند که بتوانند باهاش حرف بزنند....ازدغدغه ونگرانی هاشون...ازدلتنگی ها و چیزایی که ناراحتشون میکنند...

ازخستگی ها شون....از...

من با برادرم حرف میزنم...ولی برای او چیزی که من را نگران کرده است مسخره به نظرمیاد...

حرف میزنم از دغدغه و افکارم...

ولی عکس العملش نسبت به حرف هام ناراحتم میکند...

سراغ چندتا از دوست های مجازیم که میروم...انگارحواسشان سمت چیزی دیگه ایست که جوابم را طوری میدهندکه راضی ام نمیکند...

دوستی که بتواند بفهمد حرفم را،سراغ ندارم...

شاید باشندولی وقتی من لازم دارم گوش شنوایشان را،در دسترس نیستند انگار!

راستش من مدتهای زیادی است که باکسی رو در رو ،درددل نکرده ام!

چند سال است که تنها کاغذی حرفهایم رامیشنود و میفهمد!



دلم یک دوست میخواهدواقعن!

دلم خعلی چیزها ی ساده دیگرمیخواهدکه برای دیگرانی شایدعادی باشد...

ولی برای من نه

خعلی چیزهای عادی،برای من آرزو شده...

دلم مسافرت میخواهد...

دلم یک دوست و فامیل نزدیک،توی یک شهردورمیخواهدکه وقتی میرویم خانه شان...بدون معذبی!چند روزی بمانیم خانه شان...

دلم یک خواهرمیخواهد که بقول یکی شوخی های خرکی کنیم و دعوا و قهر و بعدهم آشتی کردن و قربان و صدقه هم رفتن...

دلم یک خرید رفتن،باهمسن خودم میخواهد...

دلم  مدرسه رفتن میخواهد...صبح زودبیدارشوم و کسل وبی حال راهی مدرسه ام شوم!

دلم ...دایی میخواهد...عمو...خاله...عمه...

یک جمع فامیلی دوستانه میخواهد...

دلم...

دلم خعلی چیزها میخواهد...ولی نمیشود،که بشود!






ب .ن:داداش میم . امروز باچند تن دعوا کرده بوده...چندتن محترم!چاقو داشته و ضربه های  چاقو رو هوا کشیده! چاقو روی انگشتان داداشم  نمایانه...

دلواپسی های دیشبم بی موردنبوده لابد...

نمیدانم چرا؟چرا یک بچه 15ساله باید هر روز دعوا کند؟؟

ازدستش عصبانی شدم و گفتم:یهو برو خودت را بکش راحت شیم ازدست این کارهات...

خدا خودش عاقبت این داداش نفهم من را بخیرکند....امین!




22_

نگرانم...

نگران آینده داداش .میم. نگران نداشتن مهارت های اجتماعی ش...نگران ناتوانی هاش...نگران ساده گی هاش...دلم بخوادیانه،دنیای خارج از خانه مان،گرگ های درنده ای زیادی دارندکه کافیست یکی مثل داداش.میم.گیرشان بیاد!


نگرانم...

نگران سربه هوایی های داداش میم 2!....نگران درس نخواندن هاش...نگران بی انگیزه گی هاش برای تلاش  کردن ...برای ناامیدی هاش از آینده اش...

نگرانشم...میترسم کار دست خودش بدهد...


نگرانم...

نگران داداش .ع. ... نگران انزوا طلبی هاش...نگران خستگی هاش ازاین شهر...ازاین آدمها...

نگران همه بدخلقی هاش که بخاطر تحقیر شدن هایش درخارج ازخانه مان میشود و آن را گاهی  پیاده  میکند سرخانواده اش!!


نگرانم...

نگران برادربزرگم...بدرجورعقده ای شده...خسته است...ناامید است...



نگرانم...

نگران نبود پدرم...همه ی بود و وجود ما بستگی به بودنش دارد...بودنش باعث بودن این خانواده است...

میترسم که خدای ناکرده نباشد...نگران پیرشدنشم...نگران بیمارشدنشم...

نگران این خانواده نچندان فوق العاده!!

خانواده ای که مثل خعلی ازخانواده ها کاستی ها و ضعف های خودش رادارد...

نگران این همه غربت و آوارگی های لعنتی...

همه دارایی  من تو دنیا همین خانواده است...

همین چهارتا برادر و پدرپیرم...

تاوقتی هستندنگران خودم نیستم.کنار آنهامیشود روزگار گذراند...خوب یا بد...سخت یا راحت...


خدایا!!شکرت که هستند...شکرت که سالمند...که کنارهمیم...

خدایا!!لطفت همیشه بوده...خواهش میکنم بازم لطف کن...من تک تک اعضای خانوده ام رو به تو سپردم...خودت پناهشان باش...



21*

قبلنا وقتی حرفی از پشت پا زدن رفیقی و بی معرفتی و خیانت میشد،تو دلم میگفتم حتما خود طرف هم رفیق خوبی نبوده که دوستش  بهش پشت کرده و یاخیانت...

اما حالا دارم کم کم میفهمم اینطوریا هم نیست!

همیشه دوست های جانی ،دوست های جانی نمیمانند،هرچه قدرم من محکم باشم تو رفقات...هرچه قدرم مایه بذارم از خودمو وداشته هامو توی یک دوستی...

امشبم دلم خعلی گرفته،از بی معرفتی یک دوست مجازی ...

از بی توجهی چند دوست تو دنیای واقعی...

وبیشترازهمه داره دلم برای داداش .میم. کباب میشه...آنقدرمعصوم و پاکه که وقتی فکرم میره به سمت اینکه تو مدرسه اصلا بهش خوش نمیگذره و فقط اذیت میشه،هی اشکم جمع میشه و دلم میخوادگریه کنم...


+:یاد زهرا.ا. افتادم...امشب باخودم گفتم شاید دلیل تغییرناگهانی رفتار و حرفاش بخاط همین ضربه هایی باشد که از دوستاش خورده...

ازوقتی رفتند هرات،خعلی رفتارش و حرفها ولحنش عوض شده،یه نوع خودخواهی  و بی محلی به همه از حرفاش بیداد میکنه...

یکبار چند ماه پیش،تو واتساپ ازش پرسیدم دلیل تغییر رفتارش را،فقط گفت من برای تو همون زهرام!

ولی نیست...یه وقتهایی آدم به خودش میاد و میبیندوبعدازخودش میپرسد،که چرا این همه دور یکی چرخیده،باهاش  مهربان بوده،معرفت به خرج داده،برایش تو رفقات هیچی کم نگذاشته...وبعدبرای جوابی که خودش به خودش میدهد!یک تأسف میخورد و به حماقتش میخندد...

شاید برای زهرا هم همین اتفاق افتاده باشد...

اما کاش تر وخشک را باهم نمیسوزاند!

ایران که بود من همیشه سراغش را میگرفتم...حالش را جویا میشدم و او بی تفاوت بود...

خب!زهرای عزیز!مهم نیست...این هم بگذرد...




+*:امروز تولد هیجده سالگی من بود!!

مثل تمام این سالهای عمری گذشته ایی م ،نه ازکادو خبری بود ونه از سیل عظیم تبریکات...

فقط چند کلمه به خودم بگم تو دلم مانده:

بانو!

هیجده سالگیت مبارک!خواهش میکنم....خواهش میکنم...خودت را بیشتر دوست داشته باش...

به خودت بیشتربرس...اول خودت 

بعد خانواده ات...!