369_

گاهی از این همه مسووولیت پذیری ام عوقم میگیرد... 

آه!

368_

احساس میکنم دختر حسودی شده ام.یکی از بدی های بالا رفتن سن می‌تواند همین باشد.حسادت!

حسادت برای همه چیزای که خواستی به دست بیاری و یا دوست داشتی به دست بیاری و نشده و دیگری همان را دارد.

حسادت برای داشته های دیگران و حسرت نداشته های خودت...

پناه بر خدا !

از حسرت.از حسادت...

و پناه بر خدا از دختر دیپلمه-دانشجوی  ایرانی نژادپرستی  که در کلاس خیاطی مان هست  و چقدر با کلامش می آزاردمان.بگمانم خودبرتربینی دارد میکشتش.

367_

گاهی فکر میکنی باید بمانی!

باید دورا دور حواست به آدمهایی که تو را ترک کرده اند باشد.باید طاقت بیاری و تا آخر های تحملت بمانی که ببینی ته اش چه میشود...

میان همین ماندن ها زجر کش میشوی.وقتی می بینی همه ان ادمهای رفته حواسش به تو نیست.ادمهای رفته خوشبختی شان جدا از توست.تو در هیچ کجای زندگی ادمهای رفته جا نداشته و نداری...



رفته ها رفته اند.ما هم راهمان را بکشیم و محو شویم.نه بهشان فکر کنیم و نه امید بازگشت رفته ها را داشته باشین.

هیچوقت برای ادمهای رفته،نمانید.

366_

کلی به خواهرش سفارش کرد که مواظب خودش باشد.که چرا صدایش گرفته.که چرا غذایش را دیر میخورد...که...

 

بعد بخودم نگاه کردم.هیچکس نبود که از من بپرسد چرا چشمانم خیس است.

که چرا صدایم گرفته...

که چرا مواظب خودم نیستم...


یادم نبود که

بی خواهر ها

تنهاترینن ... .

365_

همانظور که از کنار ادمهای رهگذر میگذرم،به این فکر میکنم که تو دنیا فقط او بود که به معنی واقعی کلمه عاشق،عاشقم بود.درست بود که سنش کم بود...درست بود که قیافه اش جنتلمنی نبود...

درست بود بار مالی اش در حد بخور و نمیر بود...

اما عاشق بود.

اه! عاشقها میتوانند کوه را جابجا کنند...

فقط باید واقعا عاشق باشند.



توی دنیا، فقط یکبار، یک نفر می آید که خیلی عاشقتان هست...

مواظب باشین آن یک نفر را با دست و پا پس نزنید

یک روز حسرتش بد جور ته ته دلتان می ماند... .

364_

پناه بر خدا،از دلتنگیِ که بعدِ عذاب وجدان می آد!

363_

شبها، عمق یک فاجعه رو بطور غیر قابل باوری افزایش میدهد انگار...

و چقدر تنهایی ام در شب گسترده اس ... .

362_

دیروز تو تلگرام اطلاعیه ای دیدم از یه تظاهرات دسته جمعی که به نبود و اخراج اتباع مثل ما در یزد مربوط میشد.

و بعد چقدر احساس کردم که تمام خوبی های ایرانی های اطرافم تظاهره.

و من چقدر خیلی ها رو دوست داشتم...چقدر ساده لوحانه...چقدرصادقانه...




361_

ذهن بیمارش،دنیای درون ام را تنگ کرده...


دنیا بزرگه...اما وقتی ذهن انسان بسته باشه بزرگی دنیا هیچه.

هفت میلیارد و خرده ای انسان روی این دنیای بزرگ زندگی میکند...هفت میلیارد...

و من چقدر تنهام.

کاش نبود...کاش اوی بیمار نبود.

360_

به نون. میگم: تو از دردهای اقتصادیت و محدودیتت چسبیده ای به درد عاطفی...


به خودم نگاه میکنم!

خودم از همه مشکلات روزه مره زندگی،به کدام یک از دردهای رایج این سنین  چسبیده ام؟

نمیدانم!

فقط این را خوب میدانم: دلخوشی عاطفی، مهمترین سلاح دوام یک خانمه! ...

359_

از کی نوشتن را رها کرده ام و چسبیده ام به بیان کلمات با صدایی که از ته حلقم بیرون می آید و تبدیل به صدا میشود؟

ننوشتن  ناجور بیرونگرایم کرده...


و تنها!

همینقدر که نمیتوانی حرف بزنی بدون نگرانی ... یعنی تنهایی.

 


358_

هنوز یاد نگرفتم که نباید همه چیز را به همه کس بگم.

این حجم ساده لوحی نگرانم میکند.


357_

در کجای دنیا،به کی بخاطر صداقتش پاداش میدن؟...!

356_

به داداش ع. گفتم : نکنه خداناکرده برادر بزرگه معتاد شه!

گفت: نه نمیشه!

پرسیدم: چطور!؟

جواب داد: معتاد شدن هم عرضه میخواهد حتی!

355_

تمام سعیم را کردم...گاهی در توان ادم نیست همه چیز را ایده آل پیش ببرد...نه.همیشه نمیشود همه چیز را ایده آل پیش برد... .

353_

بعداز بزرگترین چیز مرگ آور برای من که ندانستن بود،اکنون ``ترس``  است.

ترسی که درمن است منو به انزوا میخواندم...

یا باید مغلوبش شوم یا باید مغلوبش کنم.

آه! هر دو بهایی دارد که باید بپردازم.

352_

یک وقتهایی وقتی نمیشود که بشود...وقتی مدام زور میزنی که بشود...مدام میدوی که بشود و نمیشود...

دست از کار باید کشید.دست از تمنا کردن و دست و پا زدن...

به عقب برگشت و عمق نیت هایی که داشتی را بسنجی.

زانو بزنی و بگویی:خدایا! 

میدانم که همیشه نیتهایم درست نبوده.میدانم که گاهی سر خودم کلاه گذاشتم . میدانم که میدانی اکنون چه نیتی دارم.و بابت همه بد نیتی هایم طلب بخشش میکنم و از تو اینبار برای کارم و نیتهایم کمک میخواهم.

ببخش برای همه نیتهایی که  ظاهرا موجه بوده و باطناً اشتباه.

351_

گفت،من هیچوقت عاشق هیچکس نبوده ام.همیشه ادمها را بخاطر چیزی که به من می‌بخشیدند دوست داشتم نه بدلیل اینکه ادم اند و دوست داشتن لازمه انسانیت.عاشق هیچکس نبوده ام اما تا دلت بخواهد توهم عاشق بودنمند،داشتم؛درحالیکه هیچوقت اینطور نبوده.گفت که توهم دوست داشته شدن ازش ادم تعفن اوری خواهد ساخت و سعی دارد که تغییر کند.میخواهد ریشه این اخلاق یا ویژگی یا هرچیز گندش را بیابد.گفت که بیشتر ازآنکه فکر کنی که ادمها عاشق تند،از تو متنفر اند و ضربه را دقیقا از همین جا می‌خوری...


او گفت.هی گفت . و من گوشهای درونم را نه اینکه بخواهم،از روی حواس پرتی محکم گرفتم که نشنوم... .