388_

نمیدانم در کدام دوره زمانی از کودکی ام، چی به خوردم داده اند که من ``خوردن خوردنی ها`` را، از همه ی هدف های شیرین،از همه موفقیت های بزرگ،از همه عشق های آتشین،از همه زیبایی های دنیا،از همه شهر های بزرگ کشورهای جهان،از همه لباسهای قشنگ عالم،از همه آدمهای مورد علاقم، از همه خانه های ویلایی،از همه رفاه های  شاهانه ،ازهمه همه همه دوست داشتنی های دنیا بیشتر دوست میدارم!


گاهی فکر میکنم لذتی بیشتر از خوردن، برایم هست؟

387_

_همه بلاخره یک روز می میریم.


_من هم خلاف این را نمی گویم.اما همه بعد از این که زندگی کردند می میرند.من که هنوز زندگی نکرده ام .تازه تازه دارم می فهمم که زندگی چیست.,متوجهی؟...مردن،با وجود ان همه کتابهایی که هنوز نخوانده ام.همه چیزها تو دنیا اتفاق افتاده و همین جور هم اتفاق می افتاد بدون این که من مهلت دیدن و فهمیدنشان را داشته باشم...آخ که دلم میخواهد فریاد بکشم،فریاد بکشم،و با وجود این باید جلو خودم را بگیرم که مبادا دیوانه بشوم...باید قوی بمانم.من باید تا آن ثانیه آخر از زندگی لذت ببرم.



...

نه هیچ کس نمی‌تواند فکر دیگری را بخواند.و چه بهتر که این جور است.با وجود این من از مادربزرگم که در کارلومان مینشیند خیلی خوشم می آید.

دوستش دارم درست بخاطر همین که در بند هیچکس نیست و ملاحظه ی احدالناسی را نمیکند.همه کس  به یک ورش!

صاف و پوست کنده حقیقت را تو روی ادم می گوید.حالا این آدم هر که میخواهد باشد. ... 

(از کتاب پا برهنه ها)


386_

رفتار عاشقانه با دوام  مال قصه هاست!

با کسی ازدواج کنید که بلد باشد احترام بگذارد.همین. اگر عاشق هم نیستید به درک. فقط باید بلد باشید چطور به خواسته های هم احترام بگذارید.آزادی و اختیار کسی را ازش نگیرید.حسرت به دلش نگذارید که قبلاً فلان بودم و الان ببین چی شدم.

اینقدر تو نخ این ادمهای عاشق پیشه غرق نشوید.

رفتار با دوام عاشقانه مال تو قصه هاست.دنبال کسی باشید که بلد باشد احترام بگذارد.

385_

دیروز،تمام وقتی که با صاد. بودم را وراجی کردم.نمیدانم کی و چه وقت  تو مخیلم فرو کرده اند که وقتی با کسی هستی و سکوت کنی یعنی تمایلی نداری باهاش باشی؟

حرف زدم.حرف زدم. و تازه امروز که به تک تک کلماتم فکر میکنم حالم از خودم بهم میخورد.

میدانم که در دوره نقاهت مزخرفی به سر میبرم!

تا همین هیجده سالگیم یک نفر بود که مثل چی تک تک کلماتم را.کوچکترین حرکاتم را کنترل می‌کرد و امر نهی که اینو نگو و فلانجور نحرف و فلان طور رفتار نکن.و حالا که مثل فنر رها شده ام(نه اینکه او هنوز نیست .من دیگر بهایی نمیدهم) و خودمم و خودم،خودم را در حرف زدن ازاد گذاشته ام.در رفتار کردن.در نوع پوشش.در...


ادمی که مدتها در یک سلول مزخرف تنگ و تاریک خو گرفته باشد.بعد عمری به روشنایی بگردد چگونه رفتار میکند!؟



باید بگویم اگر میخواهید بدترین ادم باشید،یک ریز حرف بزنید!

384_

گاهی فکر میکنم خدا هر انچه  که به دیگران به تمامی داده،به من نصفش را بخشیده...

اما همه میدانیم خدا بخیل نیست.

همه این نصفه ها را دلش میخواهد خودِ من تکمیل کنم.نصفه های خوشبختی ام را...داشته هایم...نداشته هایم را...


دلش میخواهد خودم بلند شوم.بدوم.تکه های از هم پاشیده و گمشده پازل زندگی ام را پیدا کنم و سر جایش بگذارم.


دلش میخواهد خودم با اراده خودم داشته هایم را به دست بیاورم.



خدا که بخیل نیست.گاهی هم دلش میخواهد بنده اش کمی بیشتر قدر داشته هایش را بداند.برای همین نصفه از هر چیزی بهش میدهد.نصفه زیبایی میدهد.نصفه پول و دارایی میدهد.نصفه مادر میدهد.هیچی خواهر میدهد.خب گاهی دلش میخواهد به کسی همان نصفه را هم ندهد .

نصفه کشور میدهد.نصفه خوشبختی می‌دهد.نصفه هیچی میدهد.نصفه بدبختی میدهد.نصفه اراده میدهد.نصفه لیاقت میدهد.

خداست دیگر.میداند به کی چقدر بدهد.یا به کی چقدر ندهد.


ادمهای نصفه باید سخت کوش باشد.ادمهای نصفه باید بلد باشد کمی بیشتر سگ دو بزند.ادم های نصفه باید کمی بیشتر بلد باشداز اینکه سگ دو هایش به جایی نمی‌رسد خم به ابرو نیاورد.ادمهای نصفه باید لبخند زدن های بیشتر را در اوج ناراحتی اش بلد باشد. ادمهای نصفه گاهی باید خیلی قانع باشد.از سگ دو زدن دست بردارد و به بدبختی هایش قانع باشد و شکر گذار.


خدا که بخیل نیست.من باید کمی بدوم.کمی سگ دوم را بیشتر کنم... همین. کمی بیشتر سگ دو بزنیم ادمهای نصفه.



_383

_تو هیچوقت از اینکه کسی رو نداشتی که دوسِت داشته باشه،دلت تنگ نشده؟

+ ادم برای چیزی که هیچوقت نداشته،دلش تنگ نمیشه... .

382_

این جمله که :چون عاشقم نیستی ،دعا میکنم که عاشق کسی شی که عاشقت نباش...


چقدر بی منطق بنظر می آید...

بعد همه در شبکه های مجازی دست به دست می رسانند.آدمهای شکست خورده عشقی از خواندن این جمله جیگرشان خنگ میشود!


یک نفر با خودش نمی‌گوید که کسی نمی‌تواند کسی را به زور دوست بدارد.نمیتواند خودش را مجبور کند که کسی را بزور دوست داشته باشد.دوست داشتن بدون اجبار به دست می آید.فقط برای دوامش کمی باید بخود زحمت داد و بس.

اینکه من نمیتوانم عاشق او باشم.یا او نمی‌تواند عاشق من باشد پس همدیگر را به باد فحش و نفرین بگیریم.چقدربی منطق و خودخواهانه است.

برای خوبی های کسی باید تشکر کرد.سپاس گذار بود و گاهی هم جبران.

اما چون تو خوبی من باید عاشقت باشم یا چون تو دوستم داری باید دوستت داشته باشم زور است.اجبار است.احمقانه است.تو خوبی.اما من چون قدر دان خوبی هایت نبودم دلیل بر بد بودن تو نمیشود.یا چون عاشقم نیستی دلیل بر دوست نداشتنی بودن من نیست...

 ادمها در دوست داشتن هم ازادن.در عاشق شدن هم.


381_

فکرش را بکنید!

از درب کتاب فروشی که داخل میشوی،فروشنده کتاب را ببینی که میان عالمی از انواع کتاب نسشته  و لم داده به پشت صندلیش و سرش غرق در گوشی اش هست...


وای بر او :(

امان از فراوانیی که منجر به ندیدن  شود...ندیدن آن هم کتابهای رنگاوارنگ و جذاب ... 


کتابداری هم ارزوست :)

380-

چرا یک نفر محض رضای خدا برام کامنت نمیزاره...؟

دلم یک پیغام.یک کامنت خوب.گذر یک دوست میخواهد... :)

379_

این روزها، همه چیز بهتر از گذشته هست.کم کم چیزهایی سرجایش خودش نشسته...

اما احساس خلأ عجیبی میکنم که کلافه ام کرده.

دلم اتفاق خوبی میخواهد.چیزی شبیه یک مسافرت یک ماهه.چیزی شبیه رفتن از ایران .اصلا آسیا...

احساس خلأ ام فقط با رفتن پر میشود.


خدا را چه دیده ام.شاید یک روز امدم و اینجا نوشتم: امروز از ایران برای مدتهای طولانیی به کشوری که دوست دارم میروم . :)


378_

از.ل. دلخورم

اما وقتی از دیدگاه وجدانی تر به علت و دلیل دلخوری ام فکر میکنم او مقصر نیست.من از گفته های او برای خودم تصویر سازی کردم.اعتماد کردم.انتظار پیدا کردم.بعد منتظر بودم.درحالیکه گفته های فقط چند حرف بود.نه چیزهایی که من تصور میکردم .نه وعده وعیدهایی که توی ذهنم ساخته بودم.

ادمها خیلی چیزها میگویند.خیلی قولها میدهند.خیلی حرف ها میزنند.اما اینکه ما به کدام از قول و حرف و...اعتماد کنیم و بعد انتظار بر آوردشان را از طرف داشته باشیم، انتخابش  دست خودمان هست.




376_

امان از نگرانی!

وقتی حجم سنگینی از نگرانی ها بهم هجوم می آورد،شروع میکنم از هر دری حرف زدن.مزخرف می گویم.گله میکنم.شکایت می کنم.فحش میدهم! ناشکری میکنم...

وقتی هیچکدام ازین ها جواب نداد،گریه میکنم!

میدانم که باید همان اول گریه کنم تا مجبور نشوم بعدا از حرف زدنم،مزخرف بافتن هایم،گله و شکایت هایم پشیمان شوم...ولی گاهی اشک هم به راحتی نمی آید که...اشک هم این روزها گران شده است...شاید دلیلش این حجم عظیم سنگ دلی ها باشد... و خوب میدانی که.دل که سنگ شود اشک ها خشک می‌شود.



شاید نگرانی من از اینکه برگردم کشورم احمقانه باشد.اما من میترسم.این روزها هم که ناامنی موج میزند.می خروشد.

نگرانم!

از عقب گرد دوباره و تکرار دهه هفتاد و شصت میترسم.از دربدری  و اوارگی.

نگرانم.از اینکه کشورم دوباره دست جانورای خونخوار زن ستیز بیافتد.نگرانم...

از فشار های اقتصادی  اینجا و تنگ شدن محدود ه و اختیارات مهاجران ...

نگرانم...



نگرانی هایم در کلمات روزمره ام موج میزند.و شنونده ام گمان میبرد من ناشکر افسرده ایم که از دلخوشی زیاد زده است بسرم.

خدا !

تو را به خدا ! با همان قدرت خدایی ات کمک کن که تکرار دهه شصت و هفتاد را نبینیم ... .

375_

آدمها بخاطر نیازهایی که بر آورده نشدنشان، نمی کشه تشان  چه حقه بازی هایی که سوار نمی‌کنند ...

کلاه می‌گذارند سر بدبختی تا مبلمان خانه شان را تعویض کنند...آدم میکشند که زمینی بیشتری را تصاحب کنند... 

  دروغ می‌گویند که...

دروغ می‌گویند که چی؟؟؟ ...!



+فقر و نداری شرافت را از انسان میگیرد.مثل شبکه مخابراتی که در ده ثانیه دو هزارتومان ت را بدون هیچ دلیلی  بالامیکشد... ! آه :(((

374_

نصف امروزم را بخاطر آن دختر خودخواه عقده ای خودخوری کرده ام.

حقیقتا اگر من همه خودخواهی هایم را جمع کنم به پای خودخواهی او نمیرسد! 

نمیدانم چه چیزی باعث شده است من در برابر توهین های که علنا بهم میشود فقط لبخند میزنم و یا نادیده میگیرم.منشأ این اخلاقم را درست درک نکرده ام.شاید نوعی اینده نگاری که میدانم روزی بهشان محتاج میشوم،باشد...البته چقدر ذلیلانه هست که ادمی یک جانور خودخواهی را برای اینکه مبادا روزی محتاجش شود ،تحمل کند و جسارت و توهینش را به دیده نگیرد...

اما به هرحال این شاید یکی از دلایل سکوتم بوده...

شاید دلیل دیگرش نوع بی حوصلگی باشد.یا بلد نبودن سر اینکه با آنهابجنگم.قهر کنم...هرروز که میبینمش وچشم در چشم ،رو به رویش  نشسته ام لبو لوچه برایش کچ کنم  ...

یا پچ پچ کنم پشت سرش و پوزخند بزنم ...چشم غوره بروم...یا حالت بی حوصله ترش هیچ نوع واکنشی نشان ندهم.فقط سکوت کنم.نگاهش هم نکنم.جوابی و سوالی هم نداشته باشم.سکوت مطلق بین من و موجود خودخواهی که باعث شد یک روز از عمر مبارکم را خودخوری کنم .اما من که حوصله سکوت مطلق در عنوان قهر را هم ندارم.من حتی بلد نیستم چند ساعت قهر کنم یا ادعا کنم با کسی سر جنگ دارم...

نه بلد نیستم...دخترک بی حوصله ای که یاد نگرفت با کسی سر جنگ داشته باشد یا قهر کند یا لجوج باشد...


گاهی فکر می‌کنم که خودخواه ها خوشبختی بیشتری را از سعادت دنیا نصیبند!



373_

یک نفر باید باشد...

که از ترس هایت باهاش حرفی بزنی.بعد هم دیگریر نترسی... .

372_

راهکار خوبیه

وقتی دلم تنگه چرا باید در بدر دنبال کسی بگردم که کلمه ای باهاش حرف بزنم؟

چه چیزی بی زیان تر از اندکی اشک و بعد خالی شدن و سبک شدن در حد یک پر آزاد؟!

371_

به گمانم 

هر موجود فریبکاری رو نباید زرنگ خطاب کرد.و هر ادم صادقی رو نباید ابلح پنداشت!

370_

گفت دختر فلانی یک سال پیش از خانه اش فرار کرده...اخه چرا اینا اینجوری میکنن؟


در جوابش باید میگفتم: شاید نداشتن پشتوانه عاطفی دلیلش بوده.

پشتوانه عاطفیِ که از هرچیز دیگه ای برای یک دختر مهمتره.اینکه میدانی کسی هست که دوستت دارد.محبتش را ابراز میکند.و به تو میفهماند که برایش مهمی...

یک لبخند پدرش،یک نگاه محبت آمیز پدرش،لحن احترام دار پدرش...شاید میتوانست تصمیم دخترک را برای پشت کردن به امن ترین مکان دنیا برای یک دختر عوض کند... .

جای خفقان امیزیه برای یک دختر،خانه ای که احساس کنی توش اضافه ایی، که ندانی برای یک نفر در ان خانه  مهمی لااقل...که پدری  لبخند و نگاه محبت آمیزش را ازدخترش  دریغ کند... .