424_

گفت تا دو ماه دیگر می آید.می آید که باز منو ببیند.

همه آن شوق و ذوقهایش را نمیتوانم درک کنم.نمیشود که درک کنم.منی که وقتی می بینم پشت چیزی که دوست داشتنی ست،سختی ی نهفته...رهاش میکنم...


همینقدر آسوده دوستم.همینقدر خسته...همینقدر بی إراده!

423_

اراده ام...آه

إراده ام به ضعیفی مگسی ست که میخواهد یک مورچه را کول کند!

422_

به اندازه تمام کارهایی که باید انجام میدادم و نتوانستم و ندادم،خسته ام!

به اندازه همه کتابهایی که نخوانده ام،خسته ام!

به اندازه تمام ندانستنی هایم.ناتوانی هایم.تلاش های بی نتیجه ام...

خسته ام... .

به اندازه همه ی نداشته هایم

آرزوهای نرسیده ام...

خواسته های بی نتیجه ام... خسته ام ... .

421_

او. عاشقه

از آن عشق های بیست سالگیی که شاید هرگز دیگر تجربه اش نکند...

می گوید دلتنگ است.

بی رحمانه میگویم بعد ها دلت برای این دلتنگی تنگ میشود.

میگوید انتظار سخت هست.

میگویم این نوع انتظار ها زیباست.

میگوید هر روز دلم تنگ تر میشود

میگویم میفهمم... 


420_

کتاب بخوانم.

این تنها کاری ست که میتوانم در زمان حاضر عمرم بکنم... 

419_جنگ نرم چیست؟

جنگ نرم  بدی با ملایمت می باشد!

جنگ نرم بدی را در قالب خوبی نهان کردن میباشد!

جنگ نرم به جنگی میگویند که  طرف مقابل متوجه زیان ها و تهدیداتی که متوجه اش هست نمیشود.


جنگ نرم گرفتن علم و حق درس خواندن از بچه هایی ست که در یک کشور پناهنده شده اند!

- جنگ نرم،تحقیر شدن دانش آموز توسط معلم میباشد.(لیاقت تو کارگریست)

-محدود کردن محیط و انتخاب شغل یک جمعیت چند هزار نفری میباشد!

-حق گرفتن انتخاب رشته های پر درآمد یا لازم از دانشجویان مهاجر یا پناهجوست...

- رفتار خشونت آمیز و بیزار کردن پسرها از درس و مدرسه میباشد.

-نادیده گرفتن کسانیکه به بچه دوازده ساله مشروب میفرشند یا مواد مخدر...

-گرفتن پول هنگفت از بین الملل به اسم مهاجران و مدرسه  جدا ساختن خیالی برای مهاجران میباشد.

-مربیی که از میان دوازده نفر به یک مهاجر اشاره میکند که کشورت فلان است ...

-انداختن همه جنایتها به گردن عده ای مهاجر میباشد(کم شدن کار،قتل،تجاوز،خیانت،مواد مخدر،...)

-بجای تشویق و دادن امکانات برای بچه هایی که در یک کشور بخشی از جامعه یک شهریست ،محدود کردنشان و گرفتن امکانات درسی و نگه داشتنشان در سطح بیسواد یا کم سواد...

-جنگ نرم در مردی خلاصه میشود که به یک بچه کمسن افغان انقدر مشروب میدهد که بیهوش شود...


نمونه های زیادی برای گفتن هست که حضور ذهن ندارم...اما اجرای جنگ نرم را نه از امریکا که بلکه از مردم این کشور و سیاست هایش در قبال مهاجران یا پناهجویانش بایدیاد گرفت!


418_

راستش باید با خودم صادق باشم.

صادق بودن با خودم کمی درد دارد.وقتی باید چیزی را که سخت هست باور کنم چیزی در سینه ام چنگ میکشد جایش میسوزد و بعد احساس میکنم بی حس شده ام.

الان هم باید بخودم بفهمانم هیچکس قرار نیست دستم را بگیرد و بکشدم بالا. و این باورش  درد دارد.تنهایی باورش درد دارد.


امروز تلنگری بود از اینکه باور کنم تنهایم.امروز نمیخواستم باور کنم قرار است خیلی از مسیر ها را تنهایی بروم.

از افتادن ترسیدم.از اینکه وسط راه بیوفتم و کسی نباشد کمکم کند بلند شوم

اما  نباید خودم را فریب دهم.همین است. من تنهایم.


هیچکس برای نجات من از خودش نمیگذرد.با خودم صادق باشم.اولش باور خیلی چیزها سخت است.اما باید روی پاهای خودم راه بروم... هیچکس پاهایش را به من قرض نمیدهد... هیچکس !


417_تجربه امروزم

برنامه های چتی،شوق نوشتن را از بین میبرد... :)

416_

گفتم میم .ر .الف .آدم مشروب خوری هست که دست  بچه مشروب میدهد...

در واقع داشتم با این جمله ها وجدانم را آرام میکردم.بدیی از فلانی به زبان می آوردم تا وجدانم را که در برابر خوبیی فلانی تند رفتار کردیم و معذرت خواهیی طلب کارش،سرکوب کنم.


آدمهایی که خوبی میکنند کم اند.فلانی خوبی کرد.ما با تندی جوابش را دادیم.بعد عذاب وجدان بیخ گوشمان روضه میخواند...

شاید فلانی بارها بخودش گفته است که خوبی به این جماعت افغانی نیامده.شاید با خودش گفته اینها خوبی را نمیفهمند...

که اگر اینطور است اشتباه کرده.

آدمهای مثل ما برای کوچکترین خوبیِ از سوی دیگران مدیون میشوند.شرمنده میگردند. و دنبال جبران آنند...


اصلا چه چیزی بالاتر از عذاب وجدانی که آرامش را از آدم میگیرد؟!...



پ.ن: میم.ر .الف در ظاهر خوبی کرد...ولی باطنا بد...آدمهای این کشور بدی هاشونو با خوبی میکنند!

حیف عذاب وجدانی که ...


417_

هیچوقت بلند بلند احساس خوشبختی نکنید!

همین یک هفته پیش بود که داشتم عمیقا احساس خوشبختی میکردم...چند ساعت بعدش دنیا داشت رو سرم آوار میشد.


بدبختی چشم دیدن احساس خوشبختی ما را ندارد.بدبختی مثلِ یک زنِ حسود میماند.میدانیم که زنهای حسود گاهی چقدر میتواند ترسناک باشند...

وقتی احساس خوشبختی ام را زمزمه میکردم صدایم به گوش بدبختی رسید.با تندی فراوان به سمتم دوید و یقه ی خوشبختی ام را چسبید و نیمه جانش کرد... بعد خندید.همین که آدم احساس بدبختی کند خنده ی بدبختی ست.

ته ته دلم خوشبختی رخنه کرده بود.اما بدبختی قوی تر ازین هاست.از ته ته دلت هم میکشدش بیرون و یقه اش را میچسبد و جرش میدهد! نیمه جانش میکند و بعدبه سمت ما زبان در می آورد و  ما را با احساسهای بد ترک میکند...ترک که نه.یک گوشه کمین میکند،همینکه بلند بلند احساس خوشبختی کردیم باز برمیگردد...


خوشبختی هایمان را آرامتر احساس کنیم.آنقدر آرام و آهسته که به گوش بدبختیِ حسود نرسد... .

415_

فقر منشائ هر فسادی هست...بی پولی از آدم متمدن بی فرهنگ ،از انسان با عزت نفس کم ادم ذلیل،از انسان شریف دروغگو،از ادم با وجدان بی وجدان،از ...میسازد...

لام. این روزها یک جور دیگر شده است.وقتی احساس تنگ دستی به آدمی رو بیاورد که  عزت نفس محکمی ندارد دزد میشود!

چه دزد یک مداد! چه پول!


چون نداری باید از دیگران را بگیری! چون نداری دیگران هم حق داشتن ندارد...چون نداری...فکر آدمهای با عزت نفس پایین همین هست.

کاش بهمان کمی عزت نفس یاد میدادند... .



این روزها باید سفت جیبم را بچسبم. بچسبم...بچسبم....


414_

تا حالا شده آدمی کنارتان باشد و دلتان برایش تنگ شود؟

تا حالا شده آدمی کنارتان باشد و  دلتان برای آدمیِ که قبل ها بود تنگ شود؟

تا حالا شده  دلتان برای آدمی که کنار تان هست تنگ شود آنقدر که اشک بریزید؟


همین دیشب از شدت دلتنگی برای برادرکی که عوض شده است گریه کردم.کنارم بود ولی انگار نمیشناختمش...

برای احساس تنهایی اش.برای حماقت هایش.برای حسِ بی پناهی اش...

گاهی آدمها بدونِ هیچ دلیل موجهی از نظر ما عوض میشوند...هر خاکی در فرق سرشان باد میکنن تا اعتمادمان را از دست بدهند.


مدام سعی میکنم بهش بفهمانم که می فهممش.که بهش اعتماد دارم.که بی پناه و تنها نیست...

و او مدام بر عکسش را انجام میدهد...دلیلش از نظر او شاید موجه باشد ولی از دید ما قابل تحمل نیست... 





بی کشوری.احساس تعلق نداشتن بجایی.امید نداشتن به آینده.سرزنش و تحقیر... برای کودکی چه به بار می آورد؟

این حجم بزرگ سرگردانی ...



413_

امروز یاد گرفتم آدمها رو درک کنم،ولی قرار نیست جای آنها زجر بکشم... !

412_حس خوب :)

برادری بهم گفت که مایه دلگرمیم...

حسِ خوبی داد حرفش 

411_

کسی که دوست دارد:

کتابای خوب خوب معرفی میکند.

توصیه و نصیحت های دلسوزانه میکند.

به حریم شخصی و خصوصی ات احترام می‌گذارد.

410_

تو دلم رخت میشورند. رخت های تو دلم اینقدر چرکینه که با چنگ زدن هم تمیز نمیشود ...

بخودم میپیچم.لول میخورم به طرف کتاب ها.دردش کمتر نمیشود.

لول میخورم به سمت کارای خانه.نه باز نمیشود.دل و دماغ کارنداری وقتی که نتوانی سر پا بایستی ...

دور خودم میلولم.گاهی سراغ تلگرام میروم.گاهی فیسبوق.گاهی وب... از هر در و دیواری با هرکسی حرف میزنم...

 

باز بخودم میپیچم.رخت شستن های دلم تمامی ندارد.شیر گرم میکنم.صبحانه میخوریم.هر لقمه ای که دهانم میگذارم ده برابرش را دلم میخواهد بالا بیاورد.

دراز میکشم.تو دلم چنگ می اندازند.انگار ناخن های شوینده رخت های دلم  از چند ساعت قبل درازتر شده است که سوزش دلم بیشتر شده.

سمت چرخ خیاطی می روم.پشتش می‌نشینم.یکی دو تا درز میدوزم...نه نمیشود...دوباره بلند می‌شوم...


تو دلم رخت میشورند.رخت های چرکین عذاب وجدان را.رخت های نگرانی هایی که من در بوجود آوردنشان دست نداشته ام.

رخت های چرکین نفرت را.تنهایی را. بی کسی را...

رخت های عذاب وجدان را...عذاب وجدان را ...عذاب وجدان را... 


409_

به راستی از ما بعد مرگمان چه باقی می ماند؟

اگر به نتیجه کارهای خوب و بدمان نرسیم و برای کارهایمان حساب پس ندهیم چقدر زندگی ادم ها بیهوده است...


یک مشت استخوان زیر خاک.

چقدر حقیقی و نزدیک .و چه قدر تصورش دور دور... .





408_

 گاهی بعضی از خوبی ها پنهانش قشنگ ترند...

مثل او که از دور حواسش به تو هست.