بهش میگویم میدانی چرا نسبت به رفتارهای مردم حساس شده ام و زود واکنش نشان میدهم؟
چون از آنها انتظار داشتم.انتظار کمک.انتظار همدردی.واکنش متناسب.روی کمک هایشان حساب میکردم.
در تمام مدتی که با آن سه نفر بودم.در حد توانم کمکشان کردم.
اما از انها در حد توانشان کمک دریافت نکردم.همین حساسیت مرا بر انگیخته بود.نسبت به هر حرف و هر رفتارشان حساس شده بودم و از دستشان حرص میخوردم.
درسته!
من کمک کردم با هدف دریافت کمک از سوی آنها.کمک های من بدون چشم داشت نبود.کمک ها ی من انتظار را در بر داشت.
ازین بدترش این بود که نه تنها به انها میدادم که بعدا پس بگیرم،بلکه توانایی های خودم را رها کرده بودم ودست کم گرفته بودم.
همیشه خودم را دست کم میگرفتم.همیشه از ترس انتقاد توانایی هایم را در معرض دید نمی گذاشتم.همیشه از اینکه اشتباه کنم ،کاری انجام نمیدادم و حرکتی نمیکردم.
هیچوقت خودم را لایق تعریف و تحسین ندانستم...
برای این چند ماه اشتباه کردنم متأسفم.برای دادنهایی که پس گرفتن شان انتظارم بود.برای دست کم گرفتنم.برای لحظه لحظه از دست دادن فرصتهایم.
برای پناه بردن از ترس تنهایی به آدمهایی که ارزش یک لحظه وقت گذاشتن را هم نداشتن.برای کمکهای با انتظارِچشم داشتم... .
امیدوارم بتوانم بیشتر ارزش خودم را بدانم.
ادمها وقتی ارزش خودشان را بدانند دنیا جای بهتری میشود... .
برای یک زن چه چیزی می تواند ارزشمندتر ازاین باشد که احساساتش را بدونِ قضاوت شدن بیان کند؟ ...
ناتوانی.حسادت می اورد...
آن همه رو ، را از کجا میکنند این جماعت؟!
دیروز یک خانم مسن بقول خودش تجربه دار، با کمال وقاحت من و دو تن از دوستم را به جرم افغانی بودن رسما از کلاس بیرون کرد!
کلاسی که برایش هشتصد تومن پرداخته بودم.
من در تمام مدتی که میرفتم کلاس.سعی کردم رفتارم موجه باشد.سعی کردم رفتار ناشایستی نکنم.سعی کردم با تمام غر غرها و سرزنش های الکی آن خانم با لبخند برخورد کنم.سعی کردم...
من کاری به رفتارو حرکات و ... دوستانم ندارم.اگر انها خطایی کردند گردن خودشان...
اما آن خانم برای شخصیت انسانی یک ادم هیچ ارزشی قایل نشد...مچاله کرد انداخت دور.
از آن خانم متنفرم.از تمام مدتی چشم تو چشمش شدم متنفرم.از همه احترامی که بهش داشتم متنفرم.
متنفرم و دلم میخواهد تاوان حرفهایش را بدهد...
تو چشم هام نگاه کرد و به نصیحتام تو دلش خندید.
یک روز به چشمهاش نگاه میکنم و به بدبختی اش میخندم...
زمین همینقدر گرد میتواند باشد.
دارم ادا در میارم.
ادای آدمهایی که در زندگیشان مشکلی چندانی با مشکلاتشان ندارند.
دقیقا مشکلِ من همین نداشتنِ مشکل با مشکلاتم هست!
وقتی تظاهر میکنم که خوبه.همه چیز رو به راهه.من دختر شادیم.زندگی بر وفق مراده...حالم از خودم بهم میخورد.
آدم مضحکی میشوم که دور خودِ به اصطلاح شادم میچرخم.سعی میکنم مردم دار باشم.تلاش های بیهوده میکنم.مسوولیت پذیر میشوم...دنبال دوستی ها میروم.دوست پیدا میکنم...دوست میدارم...
اما بعد...بعد یکهو همه چیز رنگ واقعیت میگیرد.یادم می آید همه اش تظاهر است.
همه دوست داشتن ها.مردم داری ها.دوست داشتنا...
چیزی که واقعیت دارد کوه مشکلات است.چیزی که واقعی ست یک منِ مضحک متظاهرم.
اینجاست که از همه کس فاصله میگیرم.من میمانم و تنهایی و مشکلاتی که واقعی ان.واقعی واقعی.
امروز .ر. گفت که عمویش رفته کشورمان و در آنجا از دختری خوشش امده .باهاش ازدواج کرده و هر دو باهم برگشته اند اروپا.
آنوقت من از مردهای زندگیم اعم از پدر و بردار و ...فقط انتظار دارم دو هزارتومان پول شارژم را بدهند.
ادمها به اندازه توقعشان دریافت میکنند... !
رفتم پست بانک.هدیه ای را دریافت کردم.
گرچه برای من ارزش چندانی ندارد.اما برای اویی که این هدیه را فرستاده ارزش داشته چون در خریدش عشق بکار برده است.لبخند تجسم کرده و محبت گذاشته لای کادو پیچی اش
ادمها میتوانند عشق را از آن سر دنیا با هدیه ای کوچک ،به این سر دنیا انتقال دهند.
دخترها سردی نگاه پدرشان را به سادگی متوجه میشوند.
دخترها سردی لحن و تن صدای پدرشان را میفهمند.
دخترها اندک رفتار از سر بی اطمینانی پدرشان را میفهمند.
دخترها همه عشقشان به نگاه گرم پدرشانند.لحن گرم پدر میشود تیکه گاه دختر.
نگاه اطمینان کننده شان میشود امید شان.
تمام این سالها با تمام نداشته هایم امیدم به گرمی لبخند اطمینان کننده پدرم بود.برایم مهم نبود چه دارم یا ندارم.برایم بی کسی بزرگ نبود.لبخند پدرم از هر چیزی برایم مهم تر بود
اما این روزها نگاهش،حرفش،تن صدایش،اندک رفتارش،لبخندش...حس اطمینان کننده بودن را نمیدهد.
من همیشه همین بودم.با تمام اشتباهاتم.با تمام تندی هایم.با تمام ...
پدرم هم میدانست.
اما اکنون فکر میکنم چه چیزی در من تغییر کرده که دیگر آن حسِ تکیه گاه بودن پدرم هم تغییر کرده است؟
کدام کار خطایم از بزرگی خطاهای گذشته ام بیشتر بوده؟
کدام حرفم اینقدر بد بوده؟
کدام رفتارم؟
درست نیست پدرها دخترهایشان را با احساساتشان تنها بگذارند.
درست نیست پدرها به دخترهایشان احساس بی تکیه گاهی بدهند.
درست نیست.
انوقت دخترها وقتی مطمئن شوند که برای پدرش مهم نیستند،حد و مرز را رها میکنند.
حد و مرز با لبخند پدر معنی پیدا میکند.با نگاه مهربان پدر. با لحن و تن صدای اطمینان دهنده پدر...
احساس میکنم ادمِ محافظه کاریم که در درونش نوع خبیثی قل قل میخوره!
آدمی که ریسک کردن بلد نیست.
در خواست کردن بلد نیست.
حرفش رو صریح گفتن بلد نیست.
ادمی که از انتقاد همیشه ترسیده ... و برای در امان ماندن از انتقاد نقاب بر چهره کشیده
خباثت وقتی در ادمی شکل میگیرد که همیشه خدا از خودش بودنش ترسانده باشنش.خودِ درونش را کشته باشن.از ریسک کردن ترسانده باشنش.
مجبورش کرده باشند که خوب باشد وقتی حتی میل قلبی به خوب بودن نداشته.
خباثت وقتی در ادمی شکل میگیرد که از تنهایی بترساندش.که مجبورش کنند تنها باشد.که ...
متاسفم.برای همه همه همه تربیت شدنهای اشتباهم.برای خباثتی که احساس میکنم در درونم.برای...
به وبلاگ آقایی اتفاقی رفتم.از نوشته هایش خوشم امد.
رفتم زیر پستش که تشکر کنم ازینکه مینویسد.ازینکه وبلاگ نوشتن رو رها نکرده.چشمم خورد به تعداد بازدید کنندگان وبش.
آنقدری بود که نیاز ندیدم ازش تشکر کنم.همینکه وبلاگی بازدید کننده داشته باشد یعنی :متشکریم که هنوز مینویسین!
آدمها همیشه مجبورن بین چیزی که از دست میدهند و چیزی که به دست می اورند یکی را انتخاب کنند.
و من از بین حفظ دوستی ها باید اعتماد خانواده ام رو حفظ کنم.
و اینطوری میشود که دخترک افسرده تنهایی میمانم که همیشه در صدد جلب و حفظ اعتماد خانواده اش بوده...
پشتبانیی خانواده =از دست دادن خواسته های خودت.
یک عالمه توجیه کنار هم چیدم.که چی شود؟
که فلانی مثلا کسی ست که همه چیزش حتی اشتباهات و عیب هایش به دلم نشسته.توجیه میکنم که خودم را وادار نکنم برا نبودنش.که توجیه کنم برا نداشتن عذاب وجدان.
او خودش هم به توجیه هاتم میخندد. مگر نه فلانی؟!
این روزها
در هر تماسی،در هر صحبتی،در هر پیامی،در هر خبری ... منتظر خبر خوبیم.
نمیدانم چه خبری.
فقط دلم میخواهد خبری باشد که خوشحالم کند.که مثل همه خبرهای دیگر زود گذر نباشد.که بعد هر شادی اش غمی نداشته باشد.
این روزها دنبال چیزیم که امید دهد.آنقدر امید که ته ته دلم را از این اندوه احمقانه ایی که نمیدانم منشأش کجاست و چیست صاف کند.پاک کند.
دنبال خبر خوشیم.منتظر خبر خوبی.بدون هیچ دلیل منطقیی.بدون هیچ موجهی.بدون هیچ استدلالی... .
خسته ام،از همه دلیل ها و منطق ها و استدلال هایی که حتی امید را هم میگیرد از من... .
از هر جهت که به زندگی کوفتی ام نگاه میکنم،یک جایش می لنگد.
یک چیزش سر جایش نیست.مثل چرخی ست که از هر طرفی مهره هایش در رفته است...
این زندگی مهره در رفته،به یک متخصص نیاز دارد که مهره هایش را سر جایش بگذارد.که کمکم کند و یاد دهد چطور باید بچرخانمش.که درست بچرخانمش تا هی از دستم ول نخورد.که در نرود.
دروغ چرا.در نوزده سال زندگی کوفتی ام هیچ متخصصی نبوده که کمکم کند.که یادم بدهد.که ازش یاد بگیرم.
سعی کردم بروم دنبالش.سعی کردم خودم متخصص زندگی کوفتی ام شوم.سعی کردم
اما نشد.بلد نیستم.هیچی رو.
نه راه متخصص پیدا کردن را.نه متخصص شدن را.
مانده ام. میان این زندگی کوفتی پنجر شده مهره در رفته...