-
476_یک سال گذشت
1396/12/14 07:53
سال ۹۶که داره تمام میشود سال خوبی بود.سال تجربه های جدید.یاد گرفتن های جدید.سال مسوولیت های جدید. سال ۹۶ اخرین سال از نوجوانی ام بود.با ادمهای جدیدی اشنا شدم.کارای جدیدی کردم.کتابهای جدیدی خوندم.جاهای جدیدی پا گذاشتم... و خب کارهایی هم بود که باید میکردم ولی نکردم.همیشه کارهایی بوده که نکردیم و باید میکردیم. امیدوارم...
-
475_
1396/12/08 11:07
بهش میگم من پر از خشمم.خشمی نهفته ایی که سر کوچکترین چیزی فوران میکنه و بیشتر از همه خودمو ازار میده. خشمی که از دوران کودکیم تا الان جمع شده در من.خشمی که از مواقعی که احساس میکردم نمیتونم روی دیگران یا روی نزدیکترین کسم یعنی والدینم حساب کنم نشأت میگیره. خشمی که از ازارهای روانی مادرم در من جمع شده. خشمی که از...
-
474_پذیرش ادما!
1396/11/28 21:28
قبل تر ها محجبه بودن را خیلی دوست داشتم.دوست داشتنم از روی انتخابم نبود.تلقینی بود از سوی جامعه و... برای همین دیدم به بد حجاب ها و بی حجابها خوب نبود.آنها را دوست نمیداشتم.دلم میخواست همه مثلِ من باید باشند .محجبه! چند مدت قبل نسبت به محجبه ها کمی دیدم منفی شده بود.باز در ناخود آگاهم کسانی را که مثلِ الان من حجاب...
-
473_روزهای خوب
1396/11/26 22:50
داشتم با خودم فکر میکردم که یک روز دیگر اینجا نمی نویسم. اینجا نمی نویسم هم مصادف میشود با روزهایی که جوردیگریند.روال بیست سال زندگیم تغییر خواهد کرد.غصه هایم رنگِ بزرگ شدن به خودش میگیرد...گفتم غصه هایم؟ میبینی؟ اینجا حکم خالی کردن غصه هایم را برایم داشته و گفتنِ غصه هایم نشان از ذهنِ بدبینی دارد که مدام دنبالِ غم...
-
472_
1396/11/19 19:22
دی سالِ گذشته، من از کسی و کسانی خشمگین، ناراحت،عصبانی و دلخور بودم... با اینکه میدانستم ما هم در برخوردی که آنها با ما کردند، به اندازه ای مقصر بودیم اما باز هم احساسات تند و بدم باعث استرس و خشم زیادی در من شده بود ... داشتم فکر میکردم که اگر پارسال همینقدر میدانستم،هرگز خشم و عصبانیتم را بروز نمیدادم و کاملا...
-
471_
1396/11/17 23:33
حسِ تنهایی میکنم. از همان دوران کودکیم،دخترک تنهایی بودم.معنی دوست رو برای اولین بار در سن هفت سالگیم فهمیدم. ان هم دوستی که از من چهار سال بزرگتر بود.هیچوقت دایره دوست هام درست نبود! ادمهای غلط.آدمهای اشتباهی.آدمهای رفتنی. همیشه دوستانم بزرگتر از خودم بودند.و همین تناقض زیادی در رفتارم ایجاد کرده بود. الان چی!؟ الان...
-
470_
1396/11/16 11:07
عشق در نیم نگاه! http://nikolaa.blogfa.com/post/1654
-
468_
1396/11/14 15:07
میخواستم بگویم شهر باید رنگی باشد...یادِ عکس های او می افتم.نه! تناقض زیادی بینِ من و او هست.شهرِ خاکستری ام مانند عکسهایم خاکستری ان.شهر رنگی اش مانند عکسهایش رنگی ان. من را چه به او !
-
466_
1396/11/14 14:21
هیچ جا وبلاگ نمیشود.هیچ جا اینجا نمیشود... کانالی در تگرام زدم.دیدم چقدر مزخرف هست! چقدر حرف های بیخودی ام را آنچه میزدم.چقدر ادم در انجا خالی است و دلش خالی نمیشود.
-
465_
1396/11/14 14:18
تمام دیشب دلم میخواست بالا بیاورم! همه آنچه که در من بود.همه ان چیزهایی که دوست نداشتم و باید میپذیرفتمش.همه همه اشتباهاتم را.همه دوست داشتن های اشتباهی ام... تمام دیشب دلم میخواست به قفسه سینه ام چنگ بزنم و فریاد بکشم.چنگ بزنم و بالا بیاورم.چنگ بزنم و خالی شوم... تا همین صبح چیزی داشت بیخ گلویم،خفه ام میکرد... باید...
-
464_
1396/11/01 11:43
همه اون رنجایی که بخاطر مادرم کشیدم الان احساس میکنم بد جور روم اثر کرده. از سن دوازده تا اواخر نوجوانیم بدترین شکنجه های روحی رو از طرف مادرم میشدم.خب نمیدونم چطوری میتونستم تحملشون کنم ولی میکردم. اون موقع ها تلاش میکردم بهتر شم.امیدوار بودم و سعیمو میکردم. اما الان دیگه هیچی برام مهم نیست.دیگه انگیزه ای برای تلاش...
-
463_نمیتوانم بخونم!
1396/10/30 00:20
نمیتوانم بخوانم! مدتیه مطالب طولانی را نمیتوانم بخوانم.ذهنم سووت میکشد.حس میکنم وسط مغزم دارد سوراخ میشود هنگام خواندن... یک جمله را باید چند بار تکرار کنم تا بفهمم فعل اخرش مربوط به کدام نهاد بود و اصلا چی بود مفهوم جمله! آیا این میتواند در اثر کمبود مواد مغذی بدن باشد یا استفاده زیاد از گوشی و...؟
-
562_
1396/10/26 22:42
باور اینکه چقدر تنهام، باور نکردنی یه!
-
561_
1396/10/25 21:12
من ایرانو بخاطر اون خانم چشم رنگی مهربون دوست میدارم
-
560_
1396/10/25 00:05
در راستای مثبت اندیش نوشتم: یک روز خویش را درمان میکنم :)
-
559_
1396/10/25 00:04
با خودم میگویم: گاهی ارتباطات انسانی هم شکل اعتیاد بخودش میگیرد. ابتدایش تجربه است.میگویی بزار کمی بیشتر آشنا شم. بعدترش لذت است.از حرف زدن با فرد مربوطه حسِ لذت و ...میکنی. و انتهایش وابستگی یا اعتیاد است. از ترک کردنش و طرد شدنت میترسی...و ترک کردنش همراه با درد و زجره.آثارش هم در تو کم و بیش می ماند... .
-
[ بدون عنوان ]
1396/10/24 20:14
چرا جای خالی ادمها را نمیشود با آدمِ دیگری پر کرد ...
-
558_
1396/10/24 20:12
بدونِ او هم میشود زنده ماند.
-
557_
1396/10/23 09:45
یک روز از اینکه هیچوقت نبودی و نیستی ،با گوشه رو سری ام اشک چشمم را پاک میکنم و آخ میکشم!
-
556_
1396/10/23 09:43
به برادرک میگم کاش میشد برگشت به عقب.تو بر میگشتی به شش سالگی ات. من بر میگشتم به دوازده سالگیم.ع بر میگشت به هیجده سالگی اش.م بر میگشت به ده سالگی اش همه ما اشتباه ها و انتخاب های مزخرفمان را درست میکردیم. کاش میشد برگشت به عقب... یه سوال کلیشه ای در بعضی از فضای مجازی میپرسند که اگر دو انتخاب داشتی: یکی برگشت به...
-
554_
1396/10/22 23:32
بنظرم آنقدر ها هم غیر قابلِ تحمل نیستم.میشود دوستم داشت پس چرا زنگ نمیزند .دلم نمیخواهد گفتن متأسفم ته دلم کپک بزند...
-
553_
1396/10/22 23:29
همیشه در روابطم، گند زده ام.بیشتر در دوست داشتن هایم. وقتی احساس میکنم کسی را دوست دارم شدت گند زدنم افزایش یافته و آن را به گه میکشم حتی!
-
552_
1396/10/22 15:41
بهش گفتم بیا همه چیزو درست کنیم.
-
551_
1396/10/21 08:59
در همه کس دنبال خودم میگردم. در ان کودک دو سه سال.در دخترک هشت ساله.در پسر بیست و دو ساله.در دختر بیست ساله.در زن سی ساله... در خانم تحصیل کرده ای...در آدمهایی که چیزهایی بیشتر ی نسبت به دارایی های مادی و معنوی من دارند... مثلِ یک بچه دو ساله ایی میمانم که در خیابان غریبی گم شده است.به چهره ها و اندام آدمهایی که در...
-
450_
1396/10/19 13:39
نون میگوید که از خوشی و شادی هایت بنویس تا ماندگار شوند.نه ناله هایت! اما نوشتنِ ناله هایم،مانند رفتن روی یک کوه بلند و فریاد زدن و خالی شدن می ماند! با این تفاوت که انعکاس صدایم،به طرف خودم نمیگردد! +نمی نویسم که ماندگار شوند.می نویسم که رها شوم.
-
449_
1396/10/19 12:01
زمانی فکر میکردم همیشه باید برای ماندن خیلی ها مانند کسانی که دوستشان دارم تلاش کنم. اما حالا این فکر و عقیده را ندارم.انسان ها ماندنی نیستند. من موظفم رفتار درستی داشته باشم.اما موظف نیستم آدمهای زندگیم را وادار به ماندن و راضی کردن به ماندن در هر حالت ممکنی بکنم. زمانی فکر میکردم همیشه باید راستش را بگویم.اما حالا...
-
448_
1396/10/17 22:23
فلانی از هر شصت دقیقه سی دقیقه اش را دلتنگ هست. دلم میخواهد بدانم یک سال دیگه هم همینقدر عاشق دلخسته است؟!
-
447_
1396/10/17 22:16
چقدر بده ارزش آدمها رو بر اساس کارکردشون سنجید! پدرم را دوست دارم چون برایم پول می آورد.مادرم را دوست دارم چون برایم غذا میپزد و ... فلان کس رو دوست دارم چون برایم چنین میکند...اگرهم کاری برایمان نکرد نه احترامی هست نه دوست داشتنی.
-
446_
1396/10/17 18:59
راستش روان من مثلِ دیوار کج و کوله ای می ماند که باید خراب کنم و دوباره از نو بسازم! شوقِ هیچ چیز در من نیست.شوق هیچ کس در من نیست.شوق هیچ جا در من نیست.هیچ چیز و هیچ چیز... کلمهِ مشتاق و انتظار و ذوق و شوق مدتهاست در وجود من خنثی ست. اگر بگویند همین امشب میتوانم با هواپیما پروازی به دلِ کشور سوید داشته باشم ،هیجانی...
-
445_
1396/10/17 08:09
پرسید :بهترین لحظه های عمرت یادت میاد؟ فکر کردم.فکر کردم.فکر کردم... بهترین سالهای زندگیم را یادم نمانده.نمیدانم نداشته ام یا یادم نمانده است. شایدم داشته ام.شاید آنقدر به زندگی و لحظه هایی که گذشت سطحی نگاه کرده ام که بهترین لحظه ها از بیخ گوشم گذر کرده و من حسشان نکردم...