-
270_
1395/11/05 00:14
اسم آدمی که وسط یک آهنگ کاملا شاد گریه اش میگیرد را چه میشود گذاشت؟ یکی از عادت یا ویژگی یا ...نمیدانم چی اسمش را بگذارمِ من این هست که وسط یک جشن.یک آهنگ شاد.یک خنده از ته دل.یک جمع دوستانه.یک مسافرت ... یکهو بغضم میگیرد! نه اینکه بی دلیل باشد ها!نه! دلیلش نازک نارنجی بودنم هست؟ خیر! لوس و تی تیش مامانی بودنم...
-
269_
1395/11/03 14:53
برادرک ناهارش را خورده و رو تُشک نرم و گرم من دراز کشیده و آهنگ گذاشته و سعی میکند بخوابد تا از نگرانی نجات پیدا کند،آخر با همکلاسی اش دعوا کرده و فردا باید با والدی برود! و من اینطرف تر خسته ام! بهش میگویم نگران نباش! فردا همه چی درست میشود! و باز خودم فرو میروم توی فکرهایم! فکر!فکر! فکر! همه جا با من است! نه از این...
-
268_
1395/11/02 22:05
سین را رد کردم! با تمام ادعای دوست داشتنش ... پشیمان نیستم فقط میترسم! از اینکه روزی پشیمان شوم که چرا فرصت ندادم تا دوست داشتنش را اثبات کند!
-
267_
1395/11/02 22:00
میدانی! این چند وقت سعی کردم کار هایی را که دوست دارم انجام دهم. ولی دست و پاهایم را زنجیر کرده اند! میخواهم ولی نمیشود! میشود هم کامل آنطور که باید نمیشود! مثل این است که دستهایم را به پشتم ، و دو تا پاهایم را هم ، به هم سفت با طنابی بسته اند و من با همان پا ها و دستهای بسته میخواهم بدوم ولی مدام میخورم زمین! دقیق که...
-
265_
1395/10/29 23:07
نمیدانم چرا همه چیز برای من فقط نگرانی می آورد... خدایا!خودت رحم کن فقط یکبار دیگر...
-
264_
1395/10/28 00:42
-
263_
1395/10/24 00:15
خدایا! تو ذوقش نزن! التماست میکنم!
-
262_
1395/10/24 00:02
هیچ کس، شبیه وبلاگ هایش نیست...!
-
261_
1395/10/23 23:57
نمیدانم! شاید واقعا نمیشود روی آدمها حساب کرد! نمیشود و نمیشد روی او هم حساب کرد. حالا که با او هم نشد که بشود، هیچ جوره نمیتوانم دلم را نسبت بهش صاف کنم! آه! باز هم تصمیم اشتباهی! آدم اشتباهی! مسیر اشتباهی! ... خدایا!پناه بر تو از این همه اشتباه!
-
260_
1395/10/21 11:07
چند وقتی هست که جواب تماس ها و پیامهای بعضی ها را نمیدهم... اما از آنجایی که فضولی در ذات این بشرهای آسیایی نهفته است! باز به طریقی میایند و میخواهند سر از همه چی آدم در بیاورند! خب بشر! ندانی که چی دارد توی زندگی ما میگذرد،به کجایت بر میخورد اخر!؟ خوبه موقعی که بهشان نیاز داریم نیستن! کاش یاد بگیریم تا کسی از ما کمکی...
-
259_
1395/10/20 23:09
بهم گفت :مسافرت خوش میگذره بهش گفتم: دفعه قبل یک ساعت قبل رفتن توی اتوبوس زار زده بودم،یک ساعت موقع برگشتن! کجای این مسافرت خوشی دارد!؟ کجای مسافرت های من خوشی دارد؟! وقتی همه اش از روی مجبوری یا پیش آمد مشکلی است؟! من کی مسافرتی از روی گردش و دلخوشی رفته ام؟! شاید این بار همه چی خوب باشد! شاید این مسافرتِ اجباری و...
-
258_
1395/10/19 23:24
او از فکرها و دغدغه هایش گفت. و من در جوابش چیزی نگفتم! آخر نمیتوانم آدمهایی که همه هم و غمشان ، فقط و فقط خودشانند را درک کنم! آدم وقتی مسوولیت یک نفر یا دو و یاچند نفر دیگر به عهده اش نباشد،مشکلاتش،بار نگرانی هایش خیلی کمتره . من فکر نمیکنم تا بحال غصه خودم را آنقدر زیاد خورده باشم! همه هم و غمم مشکلاتی است که به...
-
257_
1395/10/17 21:09
یکبار ، خواستم اینجا بنویسم که من از ک.ش.و.ر.م متنفرم! اما بعد فکر کردم که: ادم از چیزی که ندارد ، متنفر میشودمگر!؟!!
-
256_
1395/10/17 21:05
من هیچوقت شال را با چادر نتوانستم درست و هماهنگ سر کنم! وقتی با شال چادر سرم میکنم مدام با شالم ور میروم هی درستش میکنم! آن روز به این فکر کردم که چرا باید چادر سرکنم؟ اولین جوابم این بود: برای حرف مردم! که نگویند دختر فلانی بی چادر بیرون میرود ال است و بل است! دخترهای زیادی را دیدم که قلبا چادر را نتوانسته اند دوست...
-
255_
1395/10/17 20:54
میم. الف عمو دارد! عموهایش دوستش دارند ! برای آینده اش نگرانند! به دردهایش ،به نیازمندی هایش، به درد ِ تنهایی هایش میخورند! شاید نه کامل اما میخورند و همین خوب است! اما من هیچوقت عمویی نداشتم! عموهایم دوستم نداشته اند! برای آینده ام نگران نشده اند! به دردهایم،به نیازمندی هایم،به دردِ تنهایی هایم نخورده اند! فاطمه دایی...
-
254-
1395/10/15 23:13
گفت:الکی زحمت میکشی... باخودم گفتم:میدونم،میدونم اما من وقتی دست از زحمت کشیدنم برمیدارم که در وجودم چیزی به اسم،" امید"مرده باشد! بلاخره یک روز کارم،زحمت هایم،تقلی هایم،جواب میدهد! زحمت کشیدنهایم،به من میفهماند که من هنوز امیدوارم...هنوز به خیلی چیزها امیدوارم... گاهی آدم،از بی اعتقادی هم به نقطه کلافگی...
-
253-
1395/10/15 01:54
نمیدانم چه کرده ام که مستحق بی تو بودنم خدا؟! دارم دق میکنم خدا؟! برگرد دوباره همان خدایی کودکی ام باش که از پدرم هم بیشترتر مهربا ن بودی برایم! +دختر! قوی باش! یکم محکم تر این حجم سستی و نشان دادن ضعف، تو را از پا می اندازد!
-
252_
1395/10/14 00:02
او باید باشد میدانی! باید باشد که گاهی گله هایم را بهش بگویم باید باشد که گاهی در مورد کسی باهاش حرف بزنم و بعد آخر بغض هایمان بزنیم زیر خنده ! باید باشد که گاهی مثل خودم با او حرف بزنم.در مورد همه چی اظهار نظر کنیم،اظهار نظرهایی که فقط به درد وقت تلفی خودمان میخورد! باید باشد میدانی! من بلد نیستم`` تو دار `` باشم!...
-
251_
1395/10/12 22:43
آدم عاقل کاخ آرزوهایش را روی سراب نمی سازد... وقتی ساخت،غصه نمیخورد از ویران شدنش ...
-
250_
1395/10/11 12:56
عمر ادمها خیلی خیلی کوتاهه. مثلا من چند روز دیگر میشوم نوزده! بعد تمام سالایی که گذشت فکر میکنم! از کودکیم تا یازده سالگی ام مثل یک خواب شیرین کودکانه گذشت! و از یازده به بعد مثل خواب پر از کابوس! اما با همه این ها بازهم آنقدر سریع گذشت که فکر میکنم همه اش مثل یک فیلم کوتاه در چند دقیقه بود. چند سال دیگر من دو دهه...
-
249_
1395/10/07 15:07
خسته ام... به اندازه یک ماه نخوابیدن،خسته ام! دلم میخواهد مثل خرس،به خواب زمستانی بروم! حوصله وحال هیچکاری را ندارم.حوصله دیدن هیچ کسی را ندارم... +من وقتی کسی را دوست داشتم ، باهاش احساس راحتی میکنم... نمیدانم چقدر این اخلاقم بد است اما میدانم که زیاد هم خوب نیست!! +کاش خدا خوش بختی را بین همه مساوی تقسیم میکرد. +از...
-
248_
1395/10/01 17:07
زمانِ بچگی ام، وقتی خیلی از دستش حرصم میگرفت، دست به دعا برمی داشتم. دعا میکردم که بمیرد! با همان خیالِ بچه گانه ام فکرمیکردم خدا آنقدر منو دوست دارد که او را فقط بخاطر من،از روی کره زمین محو میکند! با کمال سادگی ام،از خدا زمان مردنش را هم میخواستم،میگفتم خدایا تا فردا بمیرد! و وقتی می دیدم که مریض شده است ، فکرمیکردم...
-
247_
1395/09/30 00:01
بچه تر که بودم فکر میکردم خوشبختی داشتن یخچالی پر از میوه و غذاهای رنگارنگ است...! فکر میکردم خوشبختی داشتن یک گوشی هوشمند،یا داشتن لپ تاپ و یا از این قبیل چیزهاست... فکر میکردم خوشبختی پوشیدن لباس های مختلف و قشنگه... اما الان دلم هیچ کدام از این ها را نمیخواهد... نه داشتنِ لپ تاپ خوشبختم میکند ، نه خانه بزرگ و مجلل،...
-
246_
1395/09/26 00:24
برای متولد شدن ششمین فرزندشان جشن میگیرند... جشنی که برای هیچ یک از آن پنج فرزندقبلی نگرفته اند،چون دختر بودند! نمیدانم و درک نمیکنم این لحظه چه احساسی ان دخترها از متولد و بزرگ و ارزشمند شماردن برادر تازه متولد شدشان ،دارند؟ ... فقط میدانم اگر کسی به ان دخترهای مثل دسته گل یاد ندهد که به اندازه خودشان ارزشمندند، بزرگ...
-
245_
1395/09/20 05:41
زل زده ام به صفحه فیسبوکم.دلم میخواهد هرچه را در دل داشتم به واژه تبدیل کنم و بنویسمش. اما نمیتوانم! دلم میخواهد گریه کنم! اما نمیتوانم! چه دردی بزرگتر از این که آدم نتواندگریه کند ،وقتی غمگین است! نتواند بنویسد وقتی حرف دارد! دردهای کوچک را نباید دست کم گرفت! همان دردهای کوچک دارد مثل غده سرطانی روح و روانم را میخورد...
-
244_
1395/09/18 00:24
او تلافی اش را سرم در می اورد. باید فکر اینجایش را میکردم... چقدر درد دارد... ادمها گاهی چقدر احمق میشن.
-
243_
1395/09/16 23:58
میدانی! من امشب برای خودخواهی ام!گریه کردم. در عین حالی که تمام این مدت ها فکر میکردم اصلا ادم خود خواهی نیستم و نبودم،امشب متوجه شدم که چقدررر خود خواه بودم. من درد `ب` رو نفهمیدم.متوجه غصه هایش نشدم... من `س` را اذیت کردم...برای خواسته های خودخواهانه خودم... من همه کسانی را که مهم بودند،با رفتارهایم ازار دادم. و همه...
-
242_
1395/09/12 17:19
فکرش را بکنید! یک عدد آدم ِِ "ساده" که به شدت هم "بدبین" است! تضادِ به این بزرگی!
-
241_
1395/09/10 20:04
چند دقیقه پیش با م. بدجوری یغه به یغه شدم! مدام بخودم میگویم دیگر جوابش را نمیدهم،اما نمیشود که نمیشود. چند وقتی هست که به هرکه پیام میدهم ،همان لحظه که پیام من را میبینند ، خاموش میشوند! بهرحال... بعضی بدبختی هاکه زیادی تکراری و عادی میشوند،دیگر برای عمقِ فاجعه شدنشان هم گریه ات نمیگیرد، نمی دانی بخندی یا بزنی زیر...
-
240_
1395/09/09 00:11
دلم قدم زدن هرشبی در شب های سرد زمستان را میخواهد. دلم یک شانه ی محکم میخواهد،که هر وقت احساس یأس ،تنهایی،درجازدگی،خستگی...کردم،سرم را بذارم و سکوت کنم...سکوت کنم... تازه گی ها کشف کرده ام که چقدر گذاشتنِ سرم روی شانه ای از نوع انسانی اش،آاااااآاااااااارامم میکند...خیلی آرام...مذکر و مونث ش مهم نیست اصلا! دلم خواهر...